تاریخ چاپ :

2025 Jul 01

www.mohtadeen.com    

لینک مشاهده :  

عـنوان    :       

لیندا فیتزجرالد، کاتولیک ایرلندی سابق ( بخش 4)

تغییر شغل

در بیمارستانی که کار می کردم برای مدتی استخدام کارمندان متوقف شده بود، در ماه ژوئن ناگهان دوباره از سر گرفته شد. دو تا موقعیت شغلی وجود داشت که من می توانستم یکی از آنها را برای خودم انتخاب نمایم. یکی در بخش پرسنلی و دیگری در بخش آموزش بود. مدیران هر دو قسمت می خواستند که من به بخش آن ها منتقل شوم. اگر به بخش پرسنلی می رفتم می بایست هر جریانی که در بیمارستان رخ می داد را می دانستم و این شانس را پیدا می کردم که ترفیع بگیرم. اگر به بخش آموزشی می رفتم، می دانستم در آنجا مردم بیشتر درمورد مسلمان شدن من می فهمیدند. و مجبور می شوم که حجاب گرفتن را شروع کنم. برای چند هفته نگران و دلواپس بودم که چه تصمیمی باید بگیرم، و ناگهان این موضوع خیلی برایم اهمیت پیدا کرد که خودم را وارد جریانات بیمارستان نمایم و جایگاه محکمی را برای خودم دست و پا کنم ولی هنوز چیزهایی وجود داشتند که سد راه من بود. سرانجام بعد از دعا کردن به درگاه خداوند و درخواست راهنمایی، دوست اردونی من دو چیز خیلی مهمی را به من گوش زد نمود. می دانستم که مجبور خواهم شد به بخش آموزش بروم اما  در آنجا هم می بایست همیشه با خودم مبارزه کنم. از اینکه مجبور باشم با افرادی رودرو شوم می ترسیدم، از سوی دیگر این فکر به ذهنم می رسید که اگر به بخش پرسنلی می رفتم چه فرد قدرتمندی می شدم.

یک شب که داشتم قرآن می خواندم، این حس به من دست داد که تمام این چیزها یعنی پول، قدرت، موقعیت شغلی برای من اهمیت ندارند، پس چرا باید آنها یک دفعه تا این حد جذابیت پیدا کرده و مرا به فکر وا دارند. شیطان می خواست مرا متقاعد نماید، ولی می دانست که اگر به بخش آموزشی بروم از من خیلی حمایت می کنند، زیرا در آنجا مسلمانان بیشتری وجود داشت و من بیشتر درگیر مذهب و معنویات می شدم. نتوانستم منتظر فردا بمانم بنابراین تصمیمم را به اطلاع مدیر رساندم، و به بخش آموزش منتقل شدم.

پوشیدن حجاب

بعد از اینکه کارهایم به سرعت ردیف شدند. برای نماز خواندن به مسجد میرفتم و خیلی مورد حمایت بخش آموزشی قرار گرفتم. سپس مدیرم (که بسیار مذهبی بود) فهمید و مرا تحت فشار قرار داد که حتماً باید حجاب داشته باشم. من هم به طور جدی به این موضوع فکر کردم. نمی خواستم به خاطر نگرانی و ترس از کسی این کار را انجام دهم. می خواستم وقتی آمادگی لازم را پیدا کردم حجاب را اختیار کنم به طوریکه هیچ وقت آن را دوباره کنار نگذارم. سپس مدیرم به تعطیلات رفت، هنوز این فشار رو ی من بود و من نیز داشتم به این موضوع همچنان می اندیشیدم. همیشه درباره ی حجاب با دوستم بحث می کردم و دلیلش این بود که من هنوز متقاعد نشده بودم.

در یکی از تعطیلات آخر هفته، که در منزل یکی از دوستانم بودم، با دختری تازه وارد آشنا شدم با او صحبت نمودم. دختر خیلی خوبی بود، و با هم دوست شدیم. فکر کردم که خوب افراد جدیدی وارد زندگی من می شوند و هر روز برای من شرایط سخت تر و سخت تر می شود. شاید بهتر است که آنها در ابتدا مرا با حجاب ببینند چون زیاد تعجب آور نخواهم شد و مرا سؤال پیچ نمی کنند. روز بعد تصمیم گرفتم با حجاب سر کار بروم.

نیمی از وجودم به این کار راضی بود و نیمه ی دیگر با ترس مانع من می شد. سعی کردم به آن توجهی نکنم. خیلی سخت بود که بفهمم دارم چه کار می کنم. چه می شد اگر روز بعد و یا هفته ی بعد می فهمیدم که اشتباه کرده ام. هیچ راه برگشتی وجود نداشت، من می بایست به انجام این کار ایمان داشته باشم. اگر خداوند می خواهد پس من نیز روی آن استوار و پا برجای خواهم ماند.

مصمم بودم و قصد انجام این کار را داشتم. فهمیدم که تصمیم درستی گرفته ام. آن شب نتوانستم بخوابم، قبل از اینکه از در بیرون بیایم روسریم را سر کردم و دیگر به خودم نگاه نکردم.

دوست داشتم تمام تردید ودودلی ها از من دور شوند و شیطان دیگر وسوسه ام نکند. حسی از غرور سراپای وجودم را فرا گرفته بود، احساس می کردم که روحم به مرتبه ای بلند گام برداشته است. می خواستم همه بدانند که من مسلمان هستم. سبحان الله چه قدر خداوند این کار را برای من آسان کرده بود.

ادامه دارد...

 


 

ترجمه: مسعود

سایت مهتـدین

Mohtadeen.Com