تاریخ چاپ :

2025 Jul 01

www.mohtadeen.com    

لینک مشاهده :  

عـنوان    :       

با کمک همسرم به دین اسلام مشرف شدم

در آگوست سال 1999 به دین اسلام روی آوردم.

آن سال برای من پر از هیجان و شگفتی بود. وقتی شخصی تازه مسلمان می شود، انگار بر روی موجی از احساسات سوار شده است، و از اینکه مسلمان است به خود می بالد. خوشبختانه روزهای خوبی در زندگیم داشته ام و خوشحالم از اینکه آینده ای روشن و امیدوار در پیش رو دارم.

 بیست و سه سال سن دارم، ازدواج نموده و دارای یک فرزند دختر هستم که تازه به دنیا آمده است. همسرم اهل هندوستان می باشد که برای تحصیل به آمریکا مهاجرت کرده است. هنوز خانواده ی همسرم از ازدواج ما مطلع نشده اند و می خواهند عروسی از یک خانواده ی سنتی هندو داشته باشند. همسرم برای مدتی به هندوستان رفت تا به دیدن خانواده و خویشاوندانش برود. من از این کار خوشم نمی آمد چرا که در آنجا کسی از ازدواج او با خبر نبود. مدتی است که بین ما جدایی افتاده است و من از این بابت ناراحت هستم.

 به طور نیمه وقت در یک رستوران در میشی گان کار می کنم. جایی که در آن بیشتر مشتریان اهل هندوستان و یا پاکستان هستند و توانسته اند با آمریکایی ها خوب کنار بیایند. بیشتر آنها مسلمان هستند، ولی زیاد مذهبی به نظر نمی آیند، البته نه همه ی آنها. پسری مسلمان اهل پاکستان در آشپزخانه کار می کند. نام او عثمان است، او تقریباً با کسی حرف نمی زند. من با دختر عموی او کار می کنم. چند سالی است که همدیگر را می شناسیم بطوریکه بیشتر وقتمان را با هم می گذرانیم. عثمان در این رستوران تازه وارد است، و خیلی کم تجربه. او به واسطه ی دختر عمویش در آنجا استخدام شد. کم کم او سکوتش را شکست و با من شروع به حرف زدن نمود. درمورد چیزهایی که اغلب در اطراف اتفاق می افتاد صحبت می کردیم.

یک روز متوجه شدم که همسرم در هندوستان به من خیانت کرده است و مرا با فرزندم تنها جا گذاشته بدون اینکه از ما حمایت نماید. نمی توانستم به تنهایی از دخترم بدون وجود پدرش مراقبت نمایم. از کارم متنفر شده بودم بیشتر از همه فکر می کردم خدا اصلاً به فکر من نیست. شروع به دعا خواندن کردم تا وضعیتم کمی بهتر شود، ولی به نظر می رسید دارد بدتر می شود. عادت داشتم هر شب انجیل را باز کنم و در آن به جستجوی سؤالاتی که دارم بگردم. چیزی نبود که با زندگی من در ارتباط باشد، همچنان که با خدا در ارتباط نبودم. سپس به فکر دخترم افتادم اگر او را تک و تنها رها کنم چه کسی از او مراقبت خواهد کرد، چطور می توانستم این کار را انجام دهم. حتی یک بار اقدام به خودکشی نمودم و به مادرم تلفن زدم تا بیاید و مرا به بیمارستان ببرد، واقعاً به کمک او نیاز داشتم.

آن شب را در بخش روان درمانی مربوط به خدمات هیجانات روحی بستری شدم. به مدت دو روز فقط و فقط گریه می کردم. نمی خواستم نه بخوابم و نه حتی چیزی بخورم، فقط می خواستم بمیرم. بعد از دو روز با انجام مراقبت های ویژه کمی حالم بهتر شد. به دستور پزشک با مشاوره ای که در همان بخش کار می کرد به گفتگو پرداختم و تمام داستان زندگیم را برایش تعریف کردم. او گفت که این گذشته ی تو بوده است و تو هنوز فرصت داری آینده ی خود را بسازی پس با پشت به گذشته سعی کن زندگی خود را تغییر بدهی. بعد از آن پرستاری اطلاع داد که کسی به دیدن من آمده است، و در همان لحظه عثمان از در وارد شد. او از این که مرا در این وضعیت می دید بسیار آشفته بود. می خواست با من حرف بزند و اولین جمله ی او را هرگز فراموش نخواهم کرد. او گفت کشور من پر از مشکلات و مصاعب سخت می باشد ولی هرگز کسی در آنجا سعی نمی کند تا خودکشی نماید می دانی چرا؟ گفتم نه. گفت چون آنها اسلام را دارند، قرآن که کلام خدا می باشد راهنمای زندگیشان است. قرآن به تمام سؤالات و حتی بیشتر از آن هم پاسخ می دهد. اگر بخواهی به تو چنان آرامشی می دهد که هرگز تا به حال آن را تجربه نکرده باشی.

این پاسخ عثمان بود. قول دادم که هر چه زودتر در مورد آن به مطالعه و تحقیق بپردازم. صبح روز بعد خانم دکتری برای ویزیت از من به اتاق آمد باورم نمی شد او مسلمان بود این فرصت را غنیمت دانسته تا سؤالاتی درباره ی اسلام از او بپرسم. او گفت چگونه با اسلام اشنا شده ام، در پاسخ گفتم که دوستی مسلمان دارم. خندید و گفت خیلی خوشحال است از اینکه بتواند در این باره کمکی به من بنماید. به اتاق کارش رفتم و مدتی به بحث و گفتگو درمورد اسلام و روش زندگی مسلمانان پرداختیم. او درمورد حضرت محمد صلی الله علیه وسلم آخرین پیامبر خدا توضیح داد. وی گفت که در قرآن آیات زیادی راجع به مسیح و دیگر پیامبران آمده و همچنین ما مسلمانان گناهان مان را به گردن می گیریم و در روز جزا نتیجه ی اعمال خود را خواهیم دید. گفت که می توانم درمورد آن فکر کنم، با وجود اسلام دیگر نیازی به دارو و مداوا ندارم.

آن روز بیمارستان را ترک نمودم. بعد از چند روز از همسرم طلاق گرفتم و جستجو و تحقیق درباره ی اسلام را آغاز کردم. از عثمان و دیگر دوستان مسلمانم برای رسیدن به پاسخ سرالاتم کمک می گرفتم. یک روز وی مرا همراه دخترم به کتاب فروشی پاکستانی ها برد و تعداد زیادی کتاب برایم خرید. شب وقتی به خانه برگشتم اولین کتابی که برای خواندن انتخاب کردم قرآن بود، احساس می نمودم دارم مستقیماً با خدا حرف می زنم. همانا این پاسخی بود که به دنبالش می گشتم. قرآن چیزهایی را بیان می کند که در تمام طول عمرم هرگز نشنیده ام.

وقتی مرگ فرا می رسد چه اتفاقی می افتد؟ آیا عیسی خدا است؟ چرا باید عیسی به خاطر گناهان ما بمیرد؟ وقتی او خدا است پس آفریننده ی او چه کسی می تواند باشد؟ قرآن برای تمام این سؤالات با دلیل و منطق پاسخ داده است و ما باید به آن باور داشته باشیم.

می خواستم مسلمان شوم. این چیزی بود که در زندگیم به آن نیاز داشتم. به یاری خداوند این اتفاق افتاد. در آگوست 1999، شهادتین را اعلان نمودم. در آوریل سال 2000، عثمان از من خواستگاری نمود. من نیز به او جواب مثبت دادم، و با هم ازدواج نمودیم. حالا دخترم بزرگ شده است و من هم به دانشگاه می روم. همسر از جمله کسانی بود که بیشترین کمک را به کرد تا به دین اسلام روی بیاورم.

پایان


 

 

ترجمه: مسعود

سایت مهتـدین

Mohtadeen.Com