|
تاریخ چاپ : |
2025 Jul 01 |
www.mohtadeen.com |
لینک مشاهده : |
عـنوان : |
سفر بی پایان؛ از آمریکا |
داستان اسلام آوردن من از نقطه نظر خواننده ای که از بیرون به ماجرا نگاه می کند، بسیار ساده جلوه می کند. مرد جوانی که دین مورد علاقه اش را پیدا نموده که با عقاید سنتی خانواده مغایرت دارد و سرانجام به آنها می گوید که مسلمان شده است. به هر حال، مانند خیلی چیزها در زندگی، سفری است که مقصدی ندارد و به نظر سخت می آید. البته همراه اسلام این سفر هیچ گاه کاملاً تمام نمی شود تا اینکه توسط خداوند مقدر شده باشد، اما به جای آن به مرحله ی مهمی در زندگی می رسیم که راهش خیلی طولانی است. در بریتانیا به دنیا آمده ام و والدینی دوست داشتنی با یک برادر و دو خواهر دارم. هرگز غسل تعمید داده نشدم، زیرا پدرم به برگزاری مراسم مذهبی برای بچه ای که هنوز نمی فهمد عقیده نداشت. به هر حال، هر طور که شده مادرم ما را برای یادگیری تعالیم مسیحیت به مدرسه ی روزهای یکشنبه در کلیسا می فرستاد. خوب چه چیزی می توانم در این مورد بگویم؟ متأسفانه مادرم فکر می کرد ما در سن نوجوانی ناقلا و زیرک هستیم و نتیجه ی آن این بود که هرگز نتوانستم عشق به خداوند را در قلب خودم احساس نمایم، خدایی که پسرش را می کشد تا گناهان ما را عفو نماید. مطمئناً این عقاید درست نیستند، و این عشق و محبت خالق نسبت به مخلوقش نمی باشد. سالها گذشت، و به شناخت خدا هیچ اعتنایی نکردم. جشن های مذهبی فقط شامل هدیه گرفتن و استراحت بود. خودم را گم کرده بودم ولی این را نمی دانستم. با همه این ها، افراد مذهبی نتوانستند صحت عقیده ی خودشان را مانند دانشمندان ثابت کنند. به نظر من آنها افراد عقب افتاده و یا بی سواد بودند. زمان سپری می شد و من توانستم با بهترین نمرات از مدرسه فارغ تحصیل شوم، همه چیز خوب پیش می رفت. بعد از سن سیزده سالگی کم کم مذهب برایم اهمیت پیدا کرد. وقتی می گویم مذهب منظورم این نیست که عقیدهی مسیحیت توانسته احسای در من به وجود بیاورد. به خداوند ایمان داشتم که حتماً در بدست آوردن چیزهایی که می خواهم کمکم می کند. بیشتر شبیه اعتماد به چیزی بود که نمی توانستم واقعاً آن را درک نمایم. همچنان که در مدرسه وارد مقاطع بالاتر می شدم، درس هایی درمورد ادیان مختلف جهان می خواندیم، مانند بودیسم که به نظرم خوب بود. درکل خدایی در آن وجود ندارد این دین بر پایه ی انسانیت است تا خدا پرستی. بعد از آن عقاید اصولی درباره ی مسیحیت را یاد گرفتم. به این ادیان که فکر می کردم، میدیدم که بیشتر مردم را به سوی اخلاقیات می کشانند. سعی داشتم فرد خوبی باشم، ولی کاملاً نمی توانستم چون کمبود و نواقصی وجود داشت. به هیچ عنوان نمی توانستم مسیحیت را بپذیرم، این عقیده که مسیح به خاطر گناهان ما می میرد و او پسر خدا است را قبول نداشتم. تصمیم گرفتم جدا از خانواده و دوستانم به جستجوی دین بپردازم و به آن فکر کنم. برای سال بعد که آمریکا مورد حمله ی تروریستی یازده سپتامبر قرار گرفت، نمی توانستم باور کنم ولی این اتفاق افتاده بود. از تلوزیون خبرهایی راجع به این حادثه پخش می شد ولی روی من تأثیر چندانی نگذاشت. کم کم سؤالاتی ذهنم را به خودش مشغول ساخت، اسلام چیست؟ آیا همان حقیقتی است که به دنبالش هستم؟ باور نمی کردم که مسلمانان تروریست باشند. واقعاً عجیب بود، بنابراین آن را رد کردم. شاید به این دلیل بود که ذهنم صادقانه می خواست تا درمورد یک دین واقعی برای اولین بار چیزی فرا بگیرد. این برایم ممکن نشد تا اینکه وارد دانشگاه شدم. در آنجا با چند دانشجوی مسلمان آشنا شدم. در ابتدا با آنها زیاد درمورد مذهب حرف نمی زدیم. سرانجام در اینترنت به جستجوی اسلام پرداختم. نمی خواستم کسی از کارم با خبر باشد. به چیزهایی که می خواندم داشتم اعتقاد پیدا می کردم. کمی گیج شده بودم و سفر من برای آغاز یادگیری به کندی پیش می رفت. بالاخره تعطیلات تابستان فرا رسید و من در آستانه ی ایمان پیدا کردن به اسلام بودم. به خار تعطیلات نتوانستم دوستان مسلمانم را ببینم و از آنها سؤالاتی بپرسم. سرانجام یکی از آنها با من تماس گرفت به خواهش من یکی دو ساعت به بحث و گفتگو درباره ی اسلام پرداختیم. من از او کمک خواستم، دلم می خواست مسلمان شوم. در سن بیست سالگی شهادتین را خواندم. می دانستم که اگر حالا این کار را انجام ندهم دیگر هیچ وقت نمی توانم. این سفر هیچ پایانی ندارد. منابع قابل دسترسی قرآن و احادیثی از پیامبر صلی الله علیه وسلم بود که در یادگیری و مطالعه ی آنها نهایت تلاشم را کردم.
والســلام. منبع:
ترجمه: مسعود |