|
تاریخ چاپ : |
2025 Jul 01 |
www.mohtadeen.com |
لینک مشاهده : |
عـنوان : |
چیزی بیش از یک مذهب، شرح حالی از مریم عبدالله |
وقتی که با همسرم دچار اختلاف شدیدی شدیم به او گفتم که دیگر نمی خواهم با تو زندگی کنم بنابراین همراه فرزندانم از خانه فرار کردیم. برای همیشه آن شهر و کشور را ترک نموده و به مکان جدیدی نقل مکان کردم. خداوند ما را نجات داد. بیست و هفت سالم بود، برای بقای خانواده ی کوچکم شروع به مسافرت کردم. حالا در یک کشور و شهر تازه ای بودم. سرنوشتم در دست کسی بود که در هر لحظه کمکم می نمود. به یک کلیسا رفتم و همچنین به نجات زندگیم می اندیشیدم. در طی آن سال ها، مجبور بودم تمام وقت کار کنم. سرانجام برای کار به مدرسه رفتم، به صورت معجزه آسا مدیر مدرسه مرا پذیرفت و توانستم برای فرزندانم غذا و مکان مناسب گیر بیاورم. همچنان خداوند مرا یاری می داد تا جائیکه بیست سال سپری شد، در این سال ها در جاده ای پر از سنگلاخ حرکت می کردم. نمایش نامه ی زندگی برای پناه گرفتن پایانی نداشت. ولی خداوند در هر قدمی همیشه با ما بود. و لو آنکه نمی دانستم که چگونه باید او را پرستش کنم و یا اسلام را بیابم. من هرگز داستان بانو هاجر را فراموش نخواهم کرد. این چیزی بود که مرا در لحظات نبود پول برای غذا و لباس کافی برای بچه هایم حفظ می نمود. به خاطر داشتم. اما من به راستی ماجراجو و ریسک پذیر بودم. تصمیم گرفتم به جستجوی خدا بپردازم. هر مذهب و کتاب مقدسی را که می شناختم مورد مطالعه قرار دادم. با مسیحیت میانه ی چندانی نداشتم. تاریخچه ی مسیحیت را خوانده و به واقعیت پی برده بودم. این تاریخچه باعث ایجاد سؤالاتی در من شد، درمورد اینکه چطور آیین ابراهیمی توسط معلم و پیام آوری استثنایی در دنیا منتشر شد. پیامی که با دیگر مذاهب موجود به تضاد برخواست. واقعاً از کجا می توانیم به حقیقت دست پیدا کنیم؟ مطالعاتی راجع به سیکیسم، بودیسم، چندین دیدگاه در مسیحیت، هندوئیسم، و تعدادی کتاب مقدس داشتم. هر کدام از این ها در طول گذشت زمان تحریف شده بودند. اشتیاق من برای داشتن سؤالات معنوی در زندگی بیشتر و بیشتر می شد. حتی نظریه ی جدید فیلسوفانه و اینکه چطور مستقیماً با زندگی در ارتباط است را مطالعه کردم ولی پوچ و بی هدف بود. وضعیت زندگیم رو به بهبود بود. به عنوان منشی در یک کلینیک پزشکی استخدام شده بودم و حالا می توانستم برای فرزندانم امکانات زندگی را به راحتی فراهم کنم. زمان تغییر فرا رسیده بود و آماده ی جستجوی نهایی درقلب و ذهن خودم بودم. خواهان چیزی بیشتر از مذاهب دیگر بودم. می خواستم روش زندگیم مرا به خدا برساند، و در اولین قدم تسلیم ذات یگانه ی او شدم. در طی این جستجوها اسلام و قرآن را فراموش کرده بودم. خیلی عجیب بود. ولی می دانستم خداوند مرا به سوی خویش هدایت خواهد نمود. در جولای 2006، به یک بیمارستان فرستاده شدم. در آن بیمارستان یک روان پزشک مسلمان کار می کرد. من در بخش بالینی کار می کردم. گاهی با هم صحبت می کردیم و بعضی اوقات این صحبت ها به سوی مذهب کشیده می شد. و من توسط این فرد با اسلام آشنا شدم. این بار بیشتر درمورد اسلام حرف می زدیم، واگر حافظه ام یاری دهد این به بیست سال پیش بر می گردد. متعجب بودم که چطور این همه سال از حقیقت دور بودم. یک بار دیگر قلبم به سوی خدا رجوع کرد، مصمم شدم که خدا در ذهنم مستقر شده و دارد فرمان پیش به سوی مسیر حقیقی را در من صادر می کند. هیچ چیز بیشتر از درک ذات یگانه ی پروردگار احساس مرا بر نمی انگیخت. مهم نیست که شما چگونه به آن می نگرید، یا اینکه چطور درک می کنید. می توانید آن را به عنوان حقیقت بشری، علمی و یا مذهبی قلمداد نمایید. همه ی راه ها به سوی خدا ختم می شوند ولی کسی نیست که به آن قدم بگذارد. بعد از سفر طولانی ذهنی و عقلی این یک موهبت صادقانه بود. اما حقیقت قرآن چگونه آشکار شد؟ آیا محمد یک پیامبر است؟ داشتم به این ها فکر می کردم. تعدادی از ادیان را با حقایقی که در قرآن آمده مقایسه نمودم. به مرور دانسته هایم درمورد انجیل پرداختم که مسیحیان کنونی آن را کلام خدا می پندارند، و فهمیدم که دین ابراهیم از زمان های بسیار دور تا حالا چقدر فرق کرده و باعث دست پاچگی و فریب مردم شده است. حلا حقیقت را می دانستم، تجربه ای که در آن خدا از من حمایت کرده بود، و آن را برایم مهیا ساخت. این اولین قدم من به سوی اسلام بود. عمیقاً داشتم در آن فنا می شدم. از خداوند سپاس گذارم که مرا به این مرحله از زندگی رساند. با همان روانپزشک مسلمان ازدواج کردم، او خانواده ی مرا با کمال رضایت پذیرفت. ماه رمضان در پیش بود و همسرم تمام آموزش های لازم را به من یاد داد. در یکم اکتبر 2007، شهادتین را اعلام نمودم. در آن روز امام مسجد نام مریم را برایم انتخاب نمود. سفری جاودانه در راه بازگشت به سوی خدا را آغاز نمودم. پایان
ترجمه: مسعود |