تاریخ چاپ :

2025 Jul 01

www.mohtadeen.com    

لینک مشاهده :  

عـنوان    :       

Catherine Huntley (کاترین)، 21 ساله، از "بورتموث"

حتیقبل از اینکه مسلمان شوم، پدر و مادرم همیشه فکر می‏کردند که من عجیبهستم. هنگامی که نوجوان بودم شبها می‏نشستم تلویزیون نگاه می‏کردم. آنهابه من می‏گفتند: چرا توی خانه نشستی؟ آیا هیچ دوستی نداری که با ما بیرونبروی؟ 
در واقع من شراب نوشیدن و سیگار کشیدن و بودن با پسرها را دوست نداشتم واز همان ابتدا یک انسان پاک بودم. بنابراین هنگامی که یادگیری اسلام راشروع کردم در سال‏های اول دانشگاه روی بعضی از مسایل بیشترتوجه می‏کردم. 
در زنگ‏های تفریح در دانشگاه به اطاق کامپیوتر می‏رفتم و مطالبی را درمورد اسلام مطالعه می‏کردم. در قلب خودم نوعی آرامش احساس می‏کردم و هیچچیزی مهمتر از این نبود. این یک تجربه عجیب بود. 
به نظر می‏رسید من همیشه یک مسلمان بودم، بنابراین نیاز به تفهیم زیادنداشتم؛ اما پدر و مادرم خیلی ذهنشان در این مورد باز نبود. من همهکتابهایم که در مورد اسلام بود و همچنین مقنعه و روسری خودم را پنهانمی‏کردم. 
هنگامی که این موضوع را با خانواده‏ام در میان گذاشتم آنها عصبانی شدند وبه من گفتند: وقتی به سن 18 سالگی رسیدی در این مورد با تو صحبت خواهیمکرد! 
اما علاقه من نسبت به اسلام کم کم بیشتر شد. تا جایی که حتی روزه می‏گرفتم و با تقوا شده بودم. 
یک روز از خانه بیرون شدم، چادر خودم را توی کیفم گذاشتم و سوار مترو شدم.من حجاب داشتم و از شیشه قطار به عنوان آینه استفاده کردم. هنگامی که یکزوج پیر به من گفتند که به نظر نمی‏رسد زیبا باشم؛ من به آنها اهمیتندادم. برای اولین بار در زندگی خودم احساس کردم من آن کسی هستم که خودممی‏خواستم. 
یک هفته بعد از اینکه مسلمان شده بودم مادرم به اطاق من آمد و گفت: آیا توچیزی داری که به من نگفتی؟ بعد گواهینامه و کاغذی که روی آن نوشته بودم:"من مسلمان شدم" را از جیب خودش بیرون آورد. 
در خانه پدر و مادرم خیلی سخت بود که من مسلمان باشم. من هرگز آن روز رافراموش نخواهم کرد که آنها (پدر و مادرم) عکس دو زن را در روزنامه دیدندکه برقعه داشتند؛ پدر ومادرم مرا مسخره کردند که به زودی "کاترین" هم مثلاینها خواهد شد. 
آنها دوست نداشتند من 5 وقت نمازم را بخوانم. آنها گمان می‏کردند این یکنوع وسواس است. من جلوی در ورودی اطاق خواب خودم نماز می‏خواندم. بنابراینمادرم نمی‏توانست وارد شود، ولی او همیشه می‏آمد و سر و صدا می‏کرد که؛کاترین چای می‏خواهی؟؟ من مجبور می‏شدم که نمازم را به تاخیر بیاندازم. 
بعد از 5 سال هنوز پدر بزرگم می‏گوید زنان مسلمان باید 3 قدم پشت سر مردانراه بروند. من عصبانی می‏شوم و می‏گویم این فرهنگ است نه دین... 
من نامزدم را 8 ماه پیش دیدم، او اهل افغانستان است. او باور دارد که زنانمسلمان مانند مروارید هستند و مرد مسلمان باید مانند صدف از او محافظت کند. 
من خوشحال هستم که وقتی ما ازدواج می‏کنیم او خرج خانه و منزل را می‏دهد و من یک خانم خانه‏دار هستم. من اینجور بودن را دوست دارم. 
خانواده من فکر می‏کنند که من کاملا دیوانه هستم که با یک افغان ازدواجمی‏کنم. نامزد من حسابدار است و انگلیسی را بهتر از خودم حرف می‏زند، اماخانواده من اهمیت نمی‏دهد. 
ازدواج ما در مسجد خواهد بود و فکر نکنم خانواده‏ام در مراسم حضور بیابند.این یک کم سخت است که من ازدواج می‏کنم در حالی که خانواده‏ام نیستند. 
اما امیدوارم که زندگی جدید من با همسرم شاد و خوب باشد. من خانه و زندگیخواهم ساخت، همان چیزی که همیشه آنرا می‏خواستم بدون اینکه ناراحت باشم کهدیگران در مورد من چه قضاوتی می‏کنند.
 

منبع:sunni-news.net


سایت مهتدین

Mohtadeen.Com