|
تاریخ چاپ : |
2025 Jul 01 |
www.mohtadeen.com |
لینک مشاهده : |
عـنوان : |
بانو تارا داهین، از آمریکا |
Tara Dahane خواهر من با پسری از مراکش مکاتبه می کرد و من را نیز به دوست او معرفی کرد. من اولین نامه را از شوهر آینده ام در دسامبر سال 1990 دریافت نمودم. آن موقع تنها می خواستم او را بشناسم. او با پسران آمریکایی بسیار تفاوت داشت. تا ماه آگوست سال 1995 که برای دیدن او به مراکش رفتم نامه نگاری ما ادامه داشت. بعد از مدتی نامه نگاری با شوهر آینده ام به آشنایی با فرهنگ و کشورهای اسلامی به خصوص زنان مسلمان علاقمند شدم. قبل از آنکه اولین مسافرت را به مراکش انجام دهم به مدت پنج سال دین اسلام را مورد مطالعه و بررسی قرار دادم. با مردم آن کشور صحبت می کردم و آن ها با اینکه از تاریخ، فرهنگ و دین آنان آشنایی دارم خوشحال می شدند. برادر شوهرم می گفت انگار من یک مسلمان هستم، الحمدلله. در نوامبر 1995 ما تصمیم به ازدواج گرفتیم. مراکش را ترک کرده و بدون شوهرم عازم کشورم شدم، ولی او حدود دو ماه بعد به من ملحق شد. یادم هست که او در اتاق خواب نماز می خواند و من هم بر روی تخت خواب نشسته و نظاره اش می کردم. دیدن این صحنه بسیار زیبا بود. وقت هایی هم با او به مسجد رفته و در قسمت خواهران نشسته و عبادت سایرین را تماشا می کردم و با خود می اندیشیدم که چه عبادت فوق العاده ای! خیلی احساس بیگانگی می کردم! در همان زمان همچنان مشغول مطالعه درباره ی اسلام بودم و ناگهان یک روز به طور غیرمنتظره ای از شوهرم پرسیدم چگونه می توانم نماز بخوانم؟ او شوکه شده و در عین حال بسیار خوشحال بود. او قبول کرد که نحوه ی نماز خواندن را به من بیاموزد، بعضی وقت ها کم حوصله می شد اما از او به خاطر روشن ساختن اندیشه ام بسیر سپاسگزارم. سپس به او خبر دادم که دفعه ی آینده که به مسجد رفتیم من آماده هستم که کلمه ی شهادتین را اعلام نمایم. در ماه می 1996 این اتفاق افتاد. شوهرم برای دادن این خبر به خانواده اش عجله داشت و همگی از این تصمیم من بسیار خوشحال شده بودند. خانواده ی من همه علیه من برخاسته و بی درنگ شوهرم را متهم نمودند که من را شستشوی مغزی داده است، چه خنده دار است! در عین حال چقدر دلخراش است که چنین قضاوتی را از کسانی بشنوی که از همه بیشتر دوست شان داری! اما من بر سر تصمیم خود ایستاده و طرف اسلام را رها نمی کردم. چطور ممکن بود کسی من را از مسیحیت جدا کرده باشد حال آنکه من از ابتدا هرگز دینی نداشتم. من خودم را غیر فرقه ای می خواندم چون هیچ وقت غسل تعمید نشدم. مادرم از بچگی یک تعمیدی بود اما بعدها به متودیست تغییر عقیده داد و پدرم را هم هرگز درست نفهمیدم جزو کدام فرقه ی مسیحی است. به هرحال، تنها این را می دانستم که فقط یک خدا وجود دارد. عیسی مسیح علیه السلام را نمی پرستیدم، و او را تنها یک پیامبر می دانستم. قبل از خواب در دعاهایم خداوند را می خواندم، ولی هرگز انتظار نداشتم که خداوند نیز با من گفتگو نماید. باور داشتم که خداوند بر همه جا عالم است و نه فقط در قلب من. فکر می کنم همه ی آن اعتقادات من را در انتقال به دین اسلام کمک کردند. برای من قبول اعتقادات اسلامی بسیار آسان بود! اکنون احساس می کنم که واقعاً به جایی تعلق دارم... والسلام.
ترجمه: مسعود سایت مهتدین
|