تاریخ چاپ :

2025 Jul 01

www.mohtadeen.com    

لینک مشاهده :  

عـنوان    :       

رادکو، اهل کشور چک، قسمت اول


فرد بی دینی را می شناختم که ادعا می کرد هرگزبه وجود خداوند اعتقاد ندارد. به نظر او، انسان با ایمان و معتقد مردمانی دارای شخصیت های ضعیفی هستند که احساس می کنند نیازمند پیدا کردن عصایی برای ناتوانی ها و تنبلی هایشان می باشند، بنابراین در کلیسا حضور می یابند.او معمولاً زمانی که در بحث های دینی نمی توانست طرف مقابل را با استدلالهایش متقاعد نماید پریشان و ناراحت می شد.

وی اغلب افراد با ایمان را به شدت تحقیر می کرد. اما دوست خیلی خوبی داشت که به خداوند ایمان داشت. آن ها با هم توافق کرده بودند که هر موقع همدیگر را دیدند در مورد دین بحث نکنند. روزی این مرد، احتمالا از روی ناچاری، دعوت دوستش که از او خواسته بود همراه وی از کلیسا دیدن کند را پذیرفت. او پیش خودش به مردمی که در آن جا جمع شده بودند، می خندید. به هر حال، خداوند از راه های پنهان و اسرار آمیز وی را وادار به برگشتن به سوی دین نمود.

او به کلیسا رفته و پشت نیمکت ایستاد، و به مردمی که در آنجا دعا می خواندند خیره شد. آیین عشاء ربانی شروع شد و او یک نگاه کنایه دار به تمامی آن ها انداخت. سپس خطبه آغاز شد و حدود پانزده دقیقه طول کشید. ناگهان در وسط خطبه اشک از چشمانش سرازیر شد. احساس خوشحالی و سرور عجیبی کینه اش را فرو شست، حسی که تمام وجودش را فرا گرفت.

بعد از خطبه، آن ها برای چند لحظه ساکت ماندند، سپس از دوستش پرسید که آیا می تواند بار دیگر با هم به کلیسا بیایند. آن ها قرار گذاشتند که روز بعد بازهم به کلیسا بروند.

شاید بعضی از شما فکر کنید که من انسان بی دین لجوجی بوده، و هیچ احساسی به جز تحقیر و تنفر نسبت به  ایمان و اعتقاد مردم نداشتم. ولی بعد از آن موعظه در سال 1989، وقتی که کشیش درباره ی این موضوع بحث کرد که چنانچه نمی خواهیم مورد قضاوت کسی واقع شویم، نباید دیگران را مورد قضاوت قرار دهیم، ناگهان زندگی من متحول گردید.

پس از آن شروع کردم به حضور مرتب در مراسم های کلیسا، تشنه ی اطلاعات درباره ی خدا و عیسی مسیح شده بودم. در جلساتی که جوانان مسیحی به تبادل نظر در مورد تجربه های روحی می پرداختند شرکت می کردم. حس می کردم که دوباره متولد شده ام، احساس می کردم نیاز به مصاحبت با افراد مؤمنی را داشتم. من می بایست این هجده سال سپری شده را جبران می کردم.

در خانواده ای بی دین متولد شده بودم، و هیچ تلاشی برای تربیت مذهبی من نشده بود. به خاطر دارم که در سن شانزده سالگی توسط یکی از دوستان کمونیستم در یک مهمانی که برای رد وجود خداوند ترتیب داده شده بود، شرکت کردیم.

تک تک حرف های آنان را می پذیرفتم و هیچ نیازی نبود که استدلال و قناعتی برای من صورت پذیرد. تحقیر و تنفر نسبت به افراد با ایمان خود به خود جزئی از وجود من شد. اما حالا وقت آن رسیده که به جبران این سال ها برخیزم.

با کشیشی ملاقات کردم تا در این جهت مرا راهنمایی کند. سؤالات بسیار زیادی داشتم که باید به آن ها پاسخ داده می شد.

بعدها متوجه شدم که مرتکب اشتباه بزرگی شده بودم. من بدون تعمق و تفکر هر چیزی را به درون خود منعکس می کردم و این مسئله ممکن بود باعث ایجاد عواقب نامطلوبی در درونم گردد.

من خیلی کم سن و سال تر از آن بودم که مسائل پیچیده و مهم دینی درک نمایم. امیدوار بودم که مسیحی خوب بشوم، و خدا می دانست که چقدر برای این برآورده شدن این آرزو تلاش می کردم. با این حال نمی توانستم با تناقضاتی که در انجیل یافت می شود کنار بیایم، مواردی همچون: سرشت الهی عیسی مسیح و مفهوم گناه اولیه. کشیش ها سعی کردند به سؤالاتم پاسخ دهند ولی سرانجام کاسه ی صبرشان لبریز شد. آن ها می گفتند که این موضوعات در عقیده مذهبی باید پذیرفته شود، و این سؤال ها باعث تلف کردن وقت و ایجاد فاصله بین من و پروردگار می شود.

چگونه مسلمان شدم:

مسیر من به سوی اسلام آسان نبود. شاید شما فکر کنید که از زمانی که من از مسیحیت ناامید شده، بلافاصله اسلام را به عنوان عقیده ی مذهبی خودم پذیرفته ام.

اما تمام آنچه در مورد اسلام می دانستم این بود که مسلمانان الله را به عنوان خدا می پرستند، و به جای انجیل قرآن می خوانند و کسی را به نام محمد به عنوان پیامبر قبول دارند. همچنین فکر می کنم هنوز آمادگی پذیرفتن اسلام را نداشتم. بنابراین از جامعه ی کلیسای مسیحی کناره گرفتم و ادعا کردم که یک مسیحی مستقل هستم.

استدلال من این بود که اگرچه من از این اجتماع دوری کرده ام ولی خداوند همچنان در قلبم ساکن است و هیچ وقت از او دور نخواهم شد. خوشحال بودم که خداوند را در کنار خود احساس می نمودم.

بعد از این ماجرا سر از یک زندگی احمقانه ی مادیگرا و هوس باز در آوردم. نمی دانستم که یک مسیر انحرافی می تواند مرا از جاده ی هدایت خارج ساخته و به طرف جهنم بکشاند. این دقیقا همان چیزی بود که بر سرم آمد. می توانم تصور کنم که چطور شیطان آغوشش را بر من گشوده بود، ولی خداوند نیز مرا به حال خود رها نساخته، و شانس دیگری به من عطا کرد.

ادامه دارد...

 


ترجمه: مسعود

مهتدین

Mohtadeen.Com