تاریخ چاپ :

2025 Jul 01

www.mohtadeen.com    

لینک مشاهده :  

عـنوان    :       

ماجرا با "بخوان!" آغاز گردید - ریچارد لیمن


برنامه نویس کامپیوتر یهودی مسلمان می شود

ریچارد لیمن

إقرأ باسمِ رَبکَ الّذی خَلَقَ(1)

«بخوان به نام پروردگارت که آفرید!»

وقتی بچه بودم همیشه به رادیوی موج کوتاه گوش می دادم. معمولاً اخبار بی بی سی را درباره ی خاورمیانه دنبال می کردم. همچنین از موسیقی آن مناطق لذت می بردم، و گاهی هم به قرائت قرآن گوش می سپردم، اما آن موقع نمی دانستم که آن چیست.

بزرگ تر که شدم، به گوش دادن به برنامه های رادیو بی بی سی ادامه می دادم. آن زمان برنامه ای اجرا می شد با نام "سخنانی از ادیان" که هر روز هفته برنامه ای پنج تا هشت دقیقه ای توسط سخنگویان مذاهب مختلف اجرا می شد که ادیان عمده در بریتانیا را معرفی می کردند. از بین همه ی آن ها، مسلمانان تنها کسانی بودند که دوست داشتم به حرف هایشان گوش بدهم.

هربار که نماینده ای از مسلمانان حرف می زد، می خواستم درباره ی اسلام اطلاعات بیشتری کسب نمایم. در اندیشه ی من کسی که بردین اسلام زدگی می کند انسان شاد و خرسندی است، نه آنگونه که رسانه های آمریکایی به تصویر می کشیدند. با توجه به پیشینه ی یهودی که داشتم موضوعی که من را به دین اسلام نزدیک تر می ساخت این بود که می دانستم خداوند هیچ شریکی ندارد.

کار در بریتانیا

لحظه ی مهمی در زندگی من زمانی پیش آمد که با یک مسلمان واقعی برخورد کردم، ولی از آن خبر نداشتم. من مشغول انجام قرارداد برنامه نویسی کامپیوتر در نیویورک بوده و به شدت لازم بود که به بریتانیا بروم.

بعد از برگشت از لندن. در یک شرکت دیگر استخدام شده و برای کار موقت به آن جا رفتم که در "عقا"م سوریه واقع بود.

اولین دیدار با مسلمانان واقعی

مدتی که در شرکت لوگوتک کار کردم، دریافتم که کارفرمای من، انیس کریم، مسلمان است. از او پرسیدم که چگونه می توانم یک جلد قرآن به دست بیاورم. با کمال تعجب او در عرض چند روز یک جلد قرآن برای من تهیه نمود. او از من خواست که قول بدهم قبل از خواندن قرآن غسل گرفته و آن را به کسی که احتمالاً بدان بی احترامی کرده و نظر بدی نسبت بدان داشته باشد نشان ندهم.

روز بعد، صبح که از خواب برخاستم دوش گرفته و صبحانه را آماده کردم. سپس، شروع به خواند نمودم. بعدها دریافتم که "خواندن" چیزی بود خداوند توسط فرشته اش جبرئیل به حضرت محمد صلی الله علیه و سلم دستور داده بود انجام دهد، حتی با آنکه وی خواندن و نوشتن بلد نبود.

خوب، سخن از بیان احساس من در هنگام خواندن آن بخش کوتاه مقدس ترین کتاب جهان عاجز است. تنها 10 طول کشید، که، در آن مرحله، به خود گفتم این دین برای من است. این ماجرا در حدود سال 1990 انفاق افتاد. هرچه بیشتر مطالعه نمودم، می خواستم بیشتر بدانم، و آنچه را می خواندم دوست می داشتم.

آن زمان چیزی در مورد نحوه ی نماز خواندن و دیگر جزئیات دین اسلام نمی دانستم. اگر انیس من را به مسجدی در لندن دعوت می کرد حتماً با او می رفتم. تنها جیزی که در مورد عبادت خداوند می دانستم، سجده کردن بود. می دانستم که مسلمان ها در روز چند بار نماز می خوانند، و برای همین این کار را شب قبل از خواب و صبح بعد از بیدار شدن از خواب انجام می دادم.

بازگشت دوباره به ایالات متحده

با اتمام دوره ی اجازه ی کاری در بریتانیا، می بایست به ایالات متحده بازگشته و چندین سال بدون کار ماندم. به دیدن پدرم در هانتسویل در ایالت آلاباما، رفتم و برنامه ی پایگاه داده ای برایش طراحی نمودم. دیدم شهر هانتسویل شهری با تکنولوژی بالا است و تصمیم گرفتم کار برنامه نویسی ام را در همانجا دنبال کنم.

اولین مسافرت من به مسجد

من و خواهرم برنامه ریزی کردیم که به کشور اندونزی برویم چون بر روی اینترنت دوستی را آن جا پیدا کرده بودیم. خواهرم از من خواست به او در پیدا کردن جواهرات اسلامی برای هدیه به او کمک کنم. آن زمان هیچ فکر نمی کردم که در هانتسویل هم مسلمانانی وجود داشته باشند.

آن زمان خداوند خودش کارها را برای من ردیف نمود. یادم افتاد که مغازه ای به نام واردات هلال در آن جا هست، که فکر کردم شاید صاحب آن مسلمان باشد. این طور نبود. آن جا توسط گروهی وابسته به ملت اسلام اداره می شد. این جا قسمت عجیب ماجراست که تنها خداوند بوده که آن را سامان داده است. ما با صاحب مغاه صحبت کرده و گفتیم که جواهرات اسلامی می خواهیم. او آدرس مرکز اسلامی هانتسویل را به ما داد.

از خداوند سپاس گزارم آنان من را به مسجد راهنمایی کردند. ما به آن ساختمان رفتیم، اما در آن جا فقط یک ماشین پارک شده بود، و او به ما گفت که ما باید با امام مسجد حرف بزنیم و از او بپرسیم که کجا می توان چنین جواهراتی را پیدا نمود. هنوز از ورود به ساختمان هراس داشتم چون به نظر من مکان بسیار مقدسی بود.

در آن وقت روزی را به خاطر آوردم که زنی محجبه را دیده و از او پرسیدم که برای اسلام آوردن باید چه کار کنم و او گفت: "چرا به دیدن مسجد هانتسویل نمی روی؟" بالاخره جسارت کافی را پیدا کرده و برگشتم به مسجد و برای ورود به آن مکان مقدس شجاعت کافی به خرج دادم.

به طور رسمی اسلام آوردم

در ماه نوامبر 1996، به طور علنی شهادتینم را گفتم. در سر کار نماز ظهر و عصرم را به تنهایی یا با برادران مسلمان دیگر در مسجد کوچکی در محل کارم می خوانم. با افتخار قالی مخصوص نمازم را در راهرو محل کارم می گذارم تا توجه مردم به ان جلب شده و از آن بپرسند. وقتی که آن ها این سؤال را می پرسند، می گویم که من مسلمان هستم و این حصیرها برای آن هستند که بر رویشان نماز بخوانم. همچنین محیط کارم، از جمله کامپیوترم، را به شیوه ی هنر اسلامی تزئین نموده ام. صفحه ی زمینه ی کامپیوترم معمولاً شمایی از کعبه یا یک مسجد است.

اکنون که مسلمان هستم، دیگر هیچ راه برگشتی به سوی کفر نخواهم داشت!

والسلام.

*این داستان اولین بار در سایت www.jews-for-allah.org منتشر شد.


 

ترجمه: مسعود

مهتدین

Mohtadeen.Com