تاریخ چاپ :

2025 Jul 01

www.mohtadeen.com    

لینک مشاهده :  

عـنوان    :       

شیطان نفر چهارم ما بود…

ترجمه: ابوعمر انصاری

عبدالله می گويد : نمي دانم چگونه اين قصه را برايت بگويم.داستاني كه قسمتي از زندگي ام بود و مسير زندگي ام را به كلي دگرگون ساخت.در حقيقت دلم نمي خواست پرده از آن بردارم… ولي به خاطر احساس مسؤليت در برابر خداوند عزوجل… و ترساندن جواناني كه از فرمان او سرپيچي مي كنند… وآن دسته از دختراني كه به دنبال وهمي دروغين كه نام آن را عشق گذاشته اند هستند… تصميم به گفتن آن گرفتم.

سه دوست بوديم كه بي فكری و غرور ما را دور هم جمع كرده بود. نه، هرگز. بلكه چهار نفر بوديم … شيطان چهارمين نفرمان بود…

كار ما به تور انداختن دختران ساده بوسيله سخنان شيرين و بردن آنها به مزارع دور دست بود… و در آنجا تازه مي فهميدند كه ما به گرگهايي مبدل شده ايم كه به التماس هايشان توجهي نمي كنيم بعد از اينكه احساس در قلبهايمان مرده بود.
اينچنين، روزها و شب هايمان در مزارع،چادرها، ماشينهاو در كنار ساحل مي گذشت؛ تا اينكه آنروزي را كه هرگز فراموش نمي كنم از راه رسيد:

مثل هميشه به مزرعه رفته بوديم… همه چيز آماده بود… طعمه اي براي هر كداممان، شراب ملعون… تنها چيزي كه فراموش كرده بوديم غذا بود…
و بعد از مدتي يكي از ما براي خريد شام با ماشينش حركت كرد. ساعت تقريبا 6 بود… ساعتها سپري شد ولي از او خبري نشد…

ساعت 10 شد. نگران شدم، سوار ماشين شدم تا به دنبالش بگردم… و در راه…

هنگامي كه رسيدم… بهت زده شدم ماشين دوستم بود كه در شعله هاي آتش مي سوخت و واژگون شده بود… بسرعت مانند ديوانه ها به طرفش دويدم و به زحمت او را از درون شعله هاي آتش بيرون كشيدم… برق از سرم پريد وقتي ديدم نصف بدنش به كلي سوخته، ولي او هنوز زنده بود. او را به روي زمين گذاشتم… بعد از مدتي چشمهايش را باز كرد و فرياد مي كشيد آتش…آتش.

خواستم كه او را در ماشين بگذارم و به سرعت به بيمارستان برسانم ولي او با صدايي نحيف گفت: فايده اي ندارد.. نمي رسم…
بغض گلويم را فشرد در حالي كه مي ديدم دوستم در كنارم جان مي دهد… ناگهان فرياد زد: جواب او را چه بدهم… جواب او را چه بدهم؟ با تعجب به او نگريستم و پرسيدم: چه كسي؟

با صدايي كه انگار از ته چاه در مي آمد گفت: الله…

احساس ترس كردم، مو بر بدنم راست شد . ناگهان دوستم فرياد بلندي كشيد و جان داد…

روزها گذشتند ولي چهره دوستم همچنان جلوي چشمانم است. در حالي كه فرياد ميكشد و در آتش مي سوزد. جواب او را چه بدهم… جواب او را چه بدهم؟

و درون خويش را يافتم كه سؤال مي كرد: پس من نيز جواب او را چه بدهم؟

چشمانم پر از اشك شد و بدنم به صورت عجيبي شروع به لرزيدن نمود… در همين حال صداي مؤذن را شنيدم كه براي نماز صبح ندا مي داد: الله اكبر الله اكبر… حي علي الصلاه… احساس نمودم كه اين ندا مخصوص من است و مرا به راه نور و هدايت فرا مي خواند…

غسل كردم، وضو گرفتم و بدنم را از كثافتي كه سالها در آن غرق بودم پاك نمودم… و نماز خواندم… و از آن روز يك فرض هم از من فوت نشده است؛

سپاس مي گويم خداي را … من انسان ديگري شدم و سپاس بر آن كه تغيير دهنده احوال است… و با اذن خدا براي اداي عمره آماده مي شوم و ان شاء الله حج، كسي چه مي داند؟… زندگي در دست اوست…
اين بود حكايت ابي عبدالله و به جوانان چيزي به جز هشدار نمي گوييم ، هشدار از دوستاني كه تو را در نافرماني از اوامر پروردگار ياري مي كنند.

—————————
بر گرفته از سايت www.khayma.com/alshabab ترجمه: ابوعمر انصاری


مهتدین

Mohtadeen.Com