|
تاریخ چاپ : |
2025 Jul 01 |
www.mohtadeen.com |
لینک مشاهده : |
عـنوان : |
شیطان نفر چهارم ما بود… |
عبدالله می گويد : نمي دانم چگونه اين قصه را برايت بگويم.داستاني كه قسمتي از زندگي ام بود و مسير زندگي ام را به كلي دگرگون ساخت.در حقيقت دلم نمي خواست پرده از آن بردارم… ولي به خاطر احساس مسؤليت در برابر خداوند عزوجل… و ترساندن جواناني كه از فرمان او سرپيچي مي كنند… وآن دسته از دختراني كه به دنبال وهمي دروغين كه نام آن را عشق گذاشته اند هستند… تصميم به گفتن آن گرفتم. سه دوست بوديم كه بي فكری و غرور ما را دور هم جمع كرده بود. نه، هرگز. بلكه چهار نفر بوديم … شيطان چهارمين نفرمان بود… كار ما به تور انداختن دختران ساده بوسيله سخنان شيرين و بردن آنها به مزارع دور دست بود… و در آنجا تازه مي فهميدند كه ما به گرگهايي مبدل شده ايم كه به التماس هايشان توجهي نمي كنيم بعد از اينكه احساس در قلبهايمان مرده بود. مثل هميشه به مزرعه رفته بوديم… همه چيز آماده بود… طعمه اي براي هر كداممان، شراب ملعون… تنها چيزي كه فراموش كرده بوديم غذا بود… ساعت 10 شد. نگران شدم، سوار ماشين شدم تا به دنبالش بگردم… و در راه… هنگامي كه رسيدم… بهت زده شدم ماشين دوستم بود كه در شعله هاي آتش مي سوخت و واژگون شده بود… بسرعت مانند ديوانه ها به طرفش دويدم و به زحمت او را از درون شعله هاي آتش بيرون كشيدم… برق از سرم پريد وقتي ديدم نصف بدنش به كلي سوخته، ولي او هنوز زنده بود. او را به روي زمين گذاشتم… بعد از مدتي چشمهايش را باز كرد و فرياد مي كشيد آتش…آتش. خواستم كه او را در ماشين بگذارم و به سرعت به بيمارستان برسانم ولي او با صدايي نحيف گفت: فايده اي ندارد.. نمي رسم… با صدايي كه انگار از ته چاه در مي آمد گفت: الله… احساس ترس كردم، مو بر بدنم راست شد . ناگهان دوستم فرياد بلندي كشيد و جان داد… روزها گذشتند ولي چهره دوستم همچنان جلوي چشمانم است. در حالي كه فرياد ميكشد و در آتش مي سوزد. جواب او را چه بدهم… جواب او را چه بدهم؟ و درون خويش را يافتم كه سؤال مي كرد: پس من نيز جواب او را چه بدهم؟ چشمانم پر از اشك شد و بدنم به صورت عجيبي شروع به لرزيدن نمود… در همين حال صداي مؤذن را شنيدم كه براي نماز صبح ندا مي داد: الله اكبر الله اكبر… حي علي الصلاه… احساس نمودم كه اين ندا مخصوص من است و مرا به راه نور و هدايت فرا مي خواند… غسل كردم، وضو گرفتم و بدنم را از كثافتي كه سالها در آن غرق بودم پاك نمودم… و نماز خواندم… و از آن روز يك فرض هم از من فوت نشده است؛ سپاس مي گويم خداي را … من انسان ديگري شدم و سپاس بر آن كه تغيير دهنده احوال است… و با اذن خدا براي اداي عمره آماده مي شوم و ان شاء الله حج، كسي چه مي داند؟… زندگي در دست اوست… —————————
|