|
تاریخ چاپ : |
2025 Jul 01 |
www.mohtadeen.com |
لینک مشاهده : |
عـنوان : |
والری رایت، نوجوان آمریکایی |
نوجوان آمریکایی به ساحل نجات اسلام می رسد می توانم بگویم پرواز من به سوی اسلام از زمانی شروع شد که خود نیز از آن خبر نداشتم. من با مشکل شنوایی پیشرفته به دنیا آمدم. مادرم تا سن چهارسالگیم متوجه مشکلات شنوایی من نشد. آنگاه بود که کمک های شنوایی دریافت نموده و در سن مدرسه وارد مدرسه ای شدم کودکان شنوا و ناشنوا داشت. من در شهر کوچکی به نام وایلی در تگزاس زندگی می کردم. در سن 12 سالگی، معلم انگلیسی ام انسان خاصی بود: او اهل ترکیه بود. حالا هم کسانی که وایلی را می شناسند می دانند که در آن زمان این موضوع بسیار غیرعادی بود. البته خانم معلم در کلاس با دانش آموزان درباره ی دین حرف نمی زد، اما شناخت او در آن وقت کافی بود. او در یک برنامه ی مبادله ی معلمان به آن جا آمده بود. او ما را در یک برنامه ی دوستیابی درگیر نمود. دوست راه دور من اسمش یاسمین بود. هنوز هم کارت پستالی که برایم ارسال کرده بود و تصویری از یک مسجد و کلیسا در کنار هم بود را دارم. این خود نشانه ای از طرف خدا برای من بود. در این دوره از زندگی دوست داشتم به خداوند نزدیک باشم، او را راضی نگه داشته و از محبت او بهره مند شوم. خیلی به کلیسای پدربزرگم وابسته شده بودم. او و برادرانش کلیسایی را بنا نهاده بودند و پدر و برادرانش همگی واعظ بودند. هر روز بعد از ظهر که از مدرسه بازمی گشتم برای ستایش خدا و آرامش خودم به نواختن پیانو می پرداختم. بعضی وقت ها هم برای بیان احساس درونی ام آواز هم می خواندم. یک روز، حضور خداوند را در اتاق حس نمودم. خیلی باشکوه و پرقدرت بود. جو بسیار سنگینی و گیرایی بود. ناگهان از خواندن بازایستادم، و انگشت هایم بر صفحه ی پیانو خشکشان زد. شروع به لرزیدن کردم. نمی دانستم باید چکار کنم. بعد از آن، کم کم، به طور غریزی (یا بهتر است بگویم با هدایت خداوند) از پیانو دور و دورتر شدم و سر و زانو بر خاک مالیدم. تلاطم و اشتیاق روحم را دربرگرفته بود. ناتوان از سخن گفتن، تنها اندیشیدم که: "خدایا، مرا تطهیر کن. من را ویژه قرار بده. کاری کن که تو را عبادت نمایم." چند دقیقه ی دیگر هم همچنان سربرخاک ماندم، سپس با نفسی عمیق برخاسته و به کارهای روزمره ام پرداختم. در همین دوران، در مدرسه و مراسم گردهم آیی والدین برای اعطای جوایز تحصیلی بودم. اسم من را صدا زدند و بلند شده و برای گرفتن جایزه ام رفتم. بعداً مادرم چیز عجیبی را برایم تعریف کرد. او گفت: "وقتی که داشتی می رفتی جایزه ات را دریافت کنی، زن عجیبی که نمی شناختمش پیشم آمد و گفت، اکنون با نگاه به دختر شما این احساس به من دست داده است که باید به شما بگویم خداوند برای او نقشه و برنامه ای دارد." مدت زیادی به این می اندیشیدم که برنامه ی خداوند چه می توانست باشد. از بسیاری از محدودیت های پروتستان به تنگ آمده بودم. نمی توانستم هدف آن ها را به خوبی درک نمایم. از خواندن مطالب زیادی در کتاب مقدس آزرده می شدم، و زمانی که درباره ی آن ها می پرسیدم، پاسخ های قانع کننده ای دریافت نمی کردم. درواقع، پرسش های من مورد نکوهش قرار می گرفت. بنابراین من و مادرم با هم به کلیسای دیگری روی آوردیم. بار دیگر در دو رخداد جداگانه اشخاص غریبه ای به مادرم نزدیک شده و می گفتند که خداوند نقشه ای برای من دارد. یادم می آید از یک کشیش درخواست وقت خصوصی نمودم تا در موردی با او گفتگو نمایم. یکی از سؤالاتی که از وی پرسیدم این بود: " آیا من به بهشت می روم؟" گفت: خوب، آیا تو به مسیح معتقدی؟" با تردید جواب دادم: "آ..ره." "پس به بهشت خواهی رفت." در درون از پاسخ او قانع نشده بودم. تردید داشتم. تابستان فرا رسید، و به اردوی کلیسا رفتم، جاییکه دو اتفاق مهم واقع شدند. اول آنکه، کشیشی که برای ما حرف می زد گفت که همه ی جوان هایی که در اتاق حاضر هستند اگر می خواهند او برایشان دعا کند جلو بروند. او گفت: "اگر احساس می کنید که بین شما با خدا اشکالی هست، و می خواهید من برایتان دعا کنم تا آن موانع از بین رفته و به خدا نزدیک شوید، پیش بیایید." من هم در صفی در جلو درست شده بود ایستادم. ما ایستاده بودیم و او دستش را بر پیشانی یک یک افراد می گذاشت و دعا می کرد. در این لجظه چیز عجیبی رخ می داد: آن ها به پشت می افتادند، مثل دومینوها و بدون آنکه زانوهایشان را خم کنند! کمی دستپاچه شده بودم. فکر کردم: "چه دارد اتفاق می افتد؟" کشیش به من نزدیک شده و دستش را به پیشانی ام زده و کمی هلم داد. پایم تکان خورد و ایستاده ماندم، او در صف پیش رفته و بقیه بر زمین می افتادند. در آخر، تها من و چند نفر دیگر ایستاده مانده بودیم. هنوز در این فکر بودم که چه برسر این هایی که افتاده اند آمده و چرا من با آن ها فرق دارم. آیا چیزی را کم دارم؟" اتفاق دیگر زمانی رخ داد که کشیش کلاس جوانان درس خیلی احساسی و مهیجی را برای صدها جوان ارائه می داد. سپس به طورغیرمنتظره ای مستقیم به من نگاه کرد و گفت: "والری، بلند شو." بلند شدم، و او ادامه داد: "می خواهم بدانی که خداوند می خواهد گوش هایت را شفا بخشد." او فکر می کرد که بوسیله ی روح القدس برای گفتن این حرف عمل نموده است. او دست هایش را بر گوش هایم نهاده و دعا کرد. اتفاقی نیافتاد. من دستپاچه شده بودم. یکشنبه ی بعد، یکی ازدانش آموزان کلاس از او پرسید که دلیل چیست، اگر هرچیزی با نام مسیح ممکن است بعضی وقت ها دعا جواب نمی دهد؟ کشیش به من نگاه نمی کرد اما خودکاری را به طرف من پرت کرده و گفت: "خدا دعاها را اجابت می کند. اما بعضی وقت ها مردم ایمان کافی ندارند که آن را دریافت نمایند." طبیعتاً من و مادرم از این واقعه ناراحت شده و آن کلیسا را ترک کردیم. مدتی را بی مقصد بوده و در مراسم هیچ کلیسایی به طور مرتب شرکت نمی کردم. احساس می کردم شکست خورده ام. احساس می کردم که دائم درحال شکست هستم و انگار دارم اشتباهی می روم. می دانستم که نمی توانم کامل و بی نقص باشم، اما باز احساس بدی داشتم. یک حس ناشناخته همیشه در پس ذهنم حضور داشت. وقتی که 15 سال داشتم، برای زندگی پیش پدرم رفتم. مدت دو سال و نیم را پیش او ماندم، طی این مدت به طور مرتب در کلیسای پروتستان شرکت می کردم. بعضی اوقات هم در کلیسای تعمیدی که نامادریم می رفت حاضر می شدم. در کلیساهایی که می رفتم احساس می کردم چیزی کم هست. حتی با آنکه همه با من صمیمی بودند، همیشه حس می کردم که به این مردم تعلق ندارم، خصوصاً به دایره ی همسالانم. با این حال هرگز پیش نیامد که به دنبال دین دیگری بگردم. وقتی 17 سالم شد، یک شب خوابی دیدم. کنار بوته زاری سبز با برگ های کوچک و گل های زرد کوچک ایستاده بودم. صدای فرشته ای خش خش جلوی من می آمد، ولی نمی توانستم او را ببینم، جز نوعی طرحی شفاف از انرژی او. او دسته گلی را برای من جمع کرد. گل ها می درخشیدند. آنگاه آن فرشته من را برداشت و به جای مخصوصی برد. چون فرشته را نمی دیدم، موقع پرواز همه جا را به خوبی می دیدم. وارد مکانی شدم که در آن خورشید می درخشید، و از مهی از نور درز می کرد. در ابتدا گیاهان بلندی را که تاب می خوردند و درختانی با برگ های خرمایی مایل به قرمز را دیدم. پیش که می رفتیم، علف ها کوتاه تر می شدند و درختانی با گل های قرمز، صورتی وسفید که وسطشان نقطه ی سیاه کوچکی بود را می دیدم. گل ها بسیار زیاد بودند، آن ها شاخه ها و تنه های درختان و حتی سطح ریشه ها را پوشانده بودند. درخت های دیگر نوعی درختان همیشه سبز بودند. وقتی که رویم را برگرداندم، قطعه زمین مستطیلی زراعی را در مسافتی در سمت راستم مشاهده کردم. ظاهراً بعضی بوته های خیلی بلند در آن جا روئیده بودند. قطعه زمین مستطیلی دیگری از زنبق های ارغوانی را دیدم. کنار آن ها یک کلبه ی چوبی قرار داشت. آن فرشته من را آن کلبه برد، آنگاه دیدم که به شکل یک چهارگوش منظمی است. فرشته من را زمین گذاشت و داخل شدیم. در آن داخل عده ی زیادی افراد بزرگسال و بچه ها وجود داشت که همگی خیلی شاد و خوشحال بودند. آن ها به محض ورود ما برای آنکه مزاحم ما نشوند آن جا را ترک کردند. وارد مکان پذیرش شدیم، که در آن دو کالسکه و یک میز طرح ژاپنی در بین شاو وجود داشت. در این لجظه پیرزنی با موی گیسوان سفید که پشت سرش بسته بود و با پیراهن مشکی دراز با یقه ی بنددار ظاهر شد. او اشاره کرد که راحت بوده و پرسید که آیا چیزی می نوشم. بعد از آنکه آرام گرفتم، او شروع به حرف زدن با من نمود، او از آینده ام می گفت (و چیزی از آن را به یاد ندارم). در پایان نتیجه گرفت که: "تو ابتدا باید تغییراتی را در زندگی ات صورت دهی." از این سخنان احساس نگرانی و ترس زیادی در من بوجود آمد، چون نمی دانستم که به اندازه ی کافی توانایی این کار را خواهم داشت یا خیر. رو به آن فرشته کرده و گفتم: "نمی دانم که خواهم توانست یا نه!" آنگاه او من را برداشت و در هوا پرت کرد و از خواب برخاستم. نزدیکی های پایان سال تحصیلی، در یک مراسم جشن خداحافظی یکی از دانش آموزان خارجی بودم. مادر یکی از دخترها جلو آمد. آن دختر را که دوستم بود می شناختم، اما مادرش را تا آن وقت ندیده بودم. او به من گفت: "وقتی که دخترم درباره ی تو حرف می زند، احساس شادی و لذت زیادی در قلبم می کنم و احساسی قوی در من پدید می آید که به تو بگویم خداوند برای تو نقشه ای دارد." مدتی گذشت، و چیزی نمانده بود از دبیرستان فارغ التحصیل شوم. آن وقت بود که با تعدادی مسلمان برخورد نموده و رابطه ی واقعی و عمیقی را با آن ها داشتم. آن ها به دین شان عمل نمی کردند، اما چیزی در آن ها بود که رفتارهای آنان با هم را دوست می داشتم. ظاهراً یک حس دوطرفه با آنان بود که تا آن زمان هرگز میان هیچ کسی ندیده بودم. آن ها بیشتر وقت ها باهم عربی حرف می زدند، و من آرزو داشتم که کاش می دانستم آن ها چه می گویند. برای همین دنبال پیدا کردن یک کلاس عربی رفتم تا آن ها را غافلگیر کنم. تنها کلاسی که با زمانبندی برنامه ی درسی من جور درمی آمد، در یک مسجد برگزار می شد، بنابراین به آن جا رفتم. به آن صورت عربی یادنگرفتم، ولی خواهران در مسجد اسلام را به من آموختند. در برابر هر سؤال بزرگ و ژرف من، پاسخی ساده، منطقی و عمیق به من می دادند. در درونم حس می کردم که اسلام همان دینی است که می توانم بپذیرم. بنابراین در روز تولد نوزده سالگی ام، به طور رسمی شهادتینم را بیان نمودم. پس از گفتن آن، از خوشی از جایم پریده و دست هایم را بالا انداخته و گفتم: "آره!" حالا من یک مسلمان هستم، خدایا شکرت. بعد از اسلام آوردن، روحیاتم آرامش بیشتری یافتند. خانواده ام در آغاز خیلی ناراحت بودند، اما آن ها هرگز با من قهر نکرده یا از ابراز محبت به من دست نکشیدند. بعضی از ایشان دارند اندکی بیشتر با اسلام آشنا می شوند و با تصمیم من راحت تر شده و آن را می پذیرند. خدا را شکر. دین اسلام با نظام نفوذگر در زندگی خود، بر تصمیماتی که در زندگی می گیرم تاثیر می نهد. اسلام تنها یک امر "یکشنبه ها را خوش بگذرانید" نمی باشد. شکی ندارم که برخی مسیحیان صادق هم می کوشند مسیحیت را در زندگی روزمره ی شان بکار ببندند، اما دین اسلام مجموعه ی خیلی شامل تری از دستورالعمل ها را برای دنبال نمودن دارد. هرکاری که می کنم با این آگاهی صورت می گیرد که در برابر اعمالم محاسبه خواهم شد و باید پیوسته از خداوند طلب آمرزش نمایم. اسلام در زندگی هدفی را در پی آن بوده ام به من داده است. این یکی از معدود چیزهایی است که در آرزوی انجام دادنش هستم. قبل از اسلام، واقعاً نمی دانستم با زندگی ام چکار کنم. یکی از بزرگ ترین آرزوهاییم این است که بتوانم به کس دیگری در مسلمان شدن کمک کنم. این باید مدتی طول خواهد کشید تا اتفاق بیافتد. والسلام.
ترجمه: مسعود مهتدین
|