تاریخ چاپ :

2025 Jul 01

www.mohtadeen.com    

لینک مشاهده :  

عـنوان    :       

جوزف - مردی از اسلواکی

 

حال که خود بر عقیده ی اسلام هستم، می خواهم رسماً اسلام بیاورم.


"هرکس در اصل هرچه هست،

باید بکوشد که همان باشد.

و زمانی که می کوشد که آن باشد و آن است،

آنگاه باید آنی باشد که هست و نیز از آنچه نیست دوری جوید.

و اغلب مشکل در همین جاست."

_جان وریچ


شروع مسافرت خویش به دنیای اسلام را با گفته ای از یک هنرپیشه، کمدین و فیلسوف معروف اسلواکی آغاز نمودم. این سخنان درباره ی زندگی من نیز به خوبی صدق می کند.

بگذارید از ابتدا برایتان تعریف کنم. 26 سال پیش در شهری در مرکز اسلواکی به دنیا آمدم. دوران کودکی را آن جا سپری کردم. تا زمانی که 10 ساله شدم علاقه ای به مسائل دینی در من ایجاد نشد. در این زمان بود که برای اولین بار از کلیسا دیدن کرده و کتاب مقدس را خواندم.

کم کم به وقایع تاریخی که در کتاب مقدس ذکر شده بود علاقمندتر می شدم و یافته های ناخوشایند اما جالبی را بدست می آوردم. مخصوصاً تناقضات میان عهد عتیق و جدید توجهم را به خود جلب نموده بود. تردیدهای من در باره ی صحت انجیل های موجود از همین جا آغاز شد. بعدها بود که کم کم به ناسازگاری و تناقضات در خود دین مسیحیت نیز پی بردم. حقایقی که در متون مقدس بیان شده بودند با آنچه در زندگی روزمره رؤیت می گردید بسیار متفاوت بود. با اینحال هنوز بر کاوش های بیشتر اصرار داشتم چون نمی خواستم آنچه باید "باشم".

با بررسی آنچه واقع شده است، می توان گفت نقطه ی عطف زمانی پیش آمد که به کتاب خاصی برخورد کردم. در آن روزها، پیدا کردن کتاب هایی درباره ی دین و به خصوص دین اسلام خیلی مشکل بود. کتابی که دروازه ای را برای مطالعه ی دین اسلام و پیام ابدی خداوند که بوسیله ی حضرت محمد صلی الله علیه و سلم برای بشریت به جا مانده است گشود، کاری از ابن خلدون به نام المقدمه بود. بواسطه ی این کتاب، به تدریج با واژگانی همچون الله، حضرت محمد صلی الله علیه و سلم، قرآن، سنت و غیره آشنا شدم. سپس به فراگیری آموزه های دین اسلام و "بودن" آنچه هستم پرداختم.

اولین بار زمانی که در دبیرستان بودم با کتاب المقدمه آشنا شدم. جوانی بودم که غیر از جستجوی لذت و سرگرمی، و آنچه جوانانی در سن من انجام می دادند، به دنبال کشف خویشتن، منظور از وجود انسان و ارتباط من با آفریدگارم نیز رفتم.

کمی قبل از اتمام تحصیلات دبیرستان، به فکر افتادم که بعد از آن باید چه کارکنم. والدینم -خصوصاً مادرم- می خواستند به دانشگاه رفته و وکیل، اقتصاددان یا دکتر شوم. خوشبختانه، و الحمدلله، آن ها اصراری بر این موضوع نداشتند. در آن زمان بود که تصمیمم را گرفتم. من می خواستم دین اسلام را مطالعه نمایم. می خواستم خانه را ترک کرده و به کشوری بروم که دین اسلام به شکل امروزیش در آن حی و حاضر باشد.

مقصد من رفتن به مصر و تحصیل در دانشگاه مشهور و معتبر الازهر بود. اما اتفاقات دیگری رخ دادند که باعث شد این داستان را برای شما بنگارم. شاید به دلیل ترس یا شاید به خاطر حس مسئولیت و محبت به والدینم، شرایطی را برای رفتن خود تعیین کردم. تصمیم گرفتم درخواست پذیرشم را برای رشته های سیاست و حقوق به دانشگاه کشورم بفرستم.

زمان زیادی را برای آمادگی جهت آزمون ورودی صرف ننمودم، به این امید که در آن پذیرفته نشوم. اما امروز متقاعد شده ام که اراده ی خداوند بر آن بود که خلاف آن واقع شود. مطالعات سیاسی ام را به پایان بردم و با کمال ناباوری بالاترین رتبه را آزمون ورودی دریافت نمودم. بنابراین به جای مصر برای تحصیل به دانشگاه "روم اسلاواکی" (در شهر ترناوا) رفتم.

در اولین سال تحصیل به مطالعه ی دین اسلام ادامه دادم. به علاوه ی کتاب ابن خلدون، درباره ی قرآن مطالعه نموده و حتی در یکی از ترم ها مقاله ای در مورد شریعت و حقوق بشر نوشتم. کم کم حس می کردم که بالاخره چیزی شدم که بودم – انسانی که خداوند را می پرستید ولی هنوز یک مسلمان نبود.

در تحصیلات دانشگاهی، همچنین به تدریج "منافع" زندگی دانشگاهی را نیز فرامی گرفتم. مطالعه و تحقیق درباره ی خداوند را متوقف نموده و وقتم را صرف پارتی ها، شب بیداری های طولانی و نوشیدن شراب می کردم. همه ی این کارها برای من نزدیک تر از "مصر" بوده و مصر روز به روز از من دورتر می شد.

با این حال هنوز در تحصیلاتم خوب پیش می رفتم، بنابراین با رضایت کامل حس می کردم که در مسیر درستی قرار گرفته ام. هر از گاهی، احساس می کردم که خودم نیستم؛ با دوستانم غیرصمیمی و پرخاشگر بودم، و در تنهایی احساس پوچی عجیبی می کردم. ولی اوایل زیاد به این موضوع توجه نمی کردم. روزهای بد در پس روزهای خوب فرامی رسیدند، اما فکر می کردم این وضعیت طبیعی است.

چهار سال گذشت و می بایست درباره ی موضوع پایان نامه ام تصمیم می گرفتم. ایده های اندکی در ذهن داشتم، ولی در پایان تصمیم گرفتم که آن را در رابطه با اسلام در اروپا بنویسم.

شروع به کار بر روی آن کرده و باز به مطالعه ی اسلام روی آوردم. این بار چیزهایی را متوجه می شدم که چند سال پیش از آن ها غافل مانده بودم. موقع نوشتن پایان نامه، خواستم با چند مسلمان واقعی ملاقات کرده ودین اسلام را از نزدیک بشناسم، و نه فقط بواسطه ی کتاب ها. تصمیم گرفتم که با سازمانی اسلامی در اسلواکی تماس بگیرم.

چند بار با محمد – مردی که به خاطر کمکی که در نوشتن پایان نامه ام نموده و شوق روی آوردن به اسلام را در من دوباره زنده کرد بسیار سپاسگزارم- ملاقات کردم. اما داستان من اینجا پایان نمی یابد. علی رغم تصمیم به مسلمان شدن، هنوز از برداشتن آخرین گام می ترسیدم.

پایان نامه ام خوب از آب درآمد و با موفقیت تحصیلاتم را به اتمام رسانیدم. تحصیلکرده ای بودم که نمی دانستم می خواهم چه کار کنم. بعد چه؟ باز به فکر مصر افتادم، به فکر اسلام و زندگی و...  به زودی به فکر پیدا کردن یک شغل افتاده و به تدریس مشغول شدم. با دانش آموزانی که خیلی هایشان هم سن خودم بودند کار می کردم.

کار، سرگرمی و هیچ چیز دیگر. تقریباً یکسال بعد، دریافتم که دارم همان مسیر قبلی را تکرار می کنم، پیشتر هم معلم بوده ام. در ماه می 2004، تصمیم به خاتمه دادن به این شیوه ی زندگی گرفتم و میی خواستم همان چیزی شوم که بوده ام: یک مسلمان.

در پاییز همان سال خواستم ماه رمضان را روزه بگیرم. دوستانم سربه سرم می گذاشتند، همکارانم متعجب شده بودند، ولی قصد داشتم این آزمون را با موفقیت بگذرانم. شهادتین را آموخته بودم و آن را اغلب با خود با صدا یا در دلم تکرار می کردم. اما می ترسیدم از این جلوتر بروم.

سرانجام، پس از دوره ی طولانی تردید و دودلی، مصمم شدم به دوستم محمد، که دو سال بود او را ندیده بودم، تلفن کنم. اندکی بعد از کریسمس 2004 به نیت اسلام آوردن او را ملاقات کردم. ماه آتی را با خواندن داستان های تازه مسلمانان و اندیشیدن به چنین قدمی که بر ارتباطات من با سایرین، علی الخصوص خانواده ام، تاثیر می گذارد سپری نمودم.

پس از بازگشت از تعطیلات کریسمس، در برابر دسته ای از نمازگزاران در براتسیلاوا، بالاخره در روز جشن عید قربان در سال 2005، شهادتین را بر زبان جاری نمودم. چشم در چشم ده ها مسلمان، برادرانی از نقاط مختلف دنیا، سرانجام احساس کردم که من "چیزی هستم که باید و نه آنچه نباید".

بسیار خوشحال بودم و تا امروز نیز این احساس با من است. دریافته ام که از آن رو که من بوسیله ی خداوند آفریده شده ام، می خواهم یک مسلمان باشم.

والسلام.

این داستان ابتدا در اسلام وب (http://www.islamweb.sk ) انتشار یافت.

 


ترجمه: مسعود

مهتدین

Mohtadeen.Com