|
تاریخ چاپ : |
2025 Jul 01 |
www.mohtadeen.com |
لینک مشاهده : |
عـنوان : |
ابوبكر موابيو - تانزانیا |
در دسامبر سال 1986 دو روز قبل از جشنهاي ميلاد مسيح رئيس اسقفهاي تانزانيا، ماريتن جان موابيو، در يك كليساي بزرگ در مقابل جمع زيادي از مسيحيان اعلام نمود كه از مسيحيت دست كشيده و به اسلام گرويده است. سخنان غيرمنتظرة او جمعيت حاضر را چنان شگفتزده نمود كه دستيار رئيس اسقفها به سرعت تمام در و پنجرههاي كليسا را بست و با صداي بلند فرياد زد كه رئيس اسقفها ديوانه شده است. اما آنها نميدانستند كه در ذهن اسقف بزرگ چه ميگذرد. پس از تلفن دستيار اسقف بزرگ نيروهاي امنيتي به كليسا وارد شدند و اسقف بزرگ را با خود به بازداشتگاه بردند. تا نيمههاي شب اسقف بزرگ در زندان بود تا اينكه شيخ احمد شيخ يعني همان كسي كه اسقف را به اسلام دعوت كرده بود، به زندان آمد و ضامن اسقف بزرگ شد و او آزاد شد اما اين آخرين صدمهاي نبود كه در راه دين جديد به او رسيد. او در دهة 1940 در بوكابو منطقهاي در مرز اوگاندا در خانوادهاي مسيحي به دنيا آمد. دو سال بعد از تولد غسل تعميد داده شد و بعد از پنج سال ديگر وارد كليسا شد و در امر تحضير خون و جسد مسيح u به كاهن كليسا كمك ميكرد. اين عمل او باعث افتخار خانواده بود، و پدر در همهجا با افتخار از فرزندش نام ميبرد و در رؤياهاي خود براي او آيندهاي بزرگ پيشبيني ميكرد. هنگامي كه مارتين در مدرسة ابتدايي و دور از خانواده بود، پدرش در نامهاي به او نوشت كه آرزو دارد پسرش روزي راهب بزرگي بشود و در تمام نامههاي خود به اين آرزو اشاره ميكرد. مارتين دوست داشت هنگامي كه بزرگ شود، پليس شود اما نميدانست كه در برابر آرزوي پدرش چهكار كند و سرانجام در سن پانزده سالگي به علت احترام زيادي كه براي پدرش قائل بود، تسليم خواسته او شد و به تحصيل تعاليم ديني مسيحي مشغول شد. «فرزندم قبل از اينكه چشم از جهان فروبندم، دوست دارم كه تو را در لباس راهبي ببينم»؛ اين وصيت و سفارش پدر، مارتين را واداشت كه در سال 1964 براي كسب ديپلم در ادارة كليساها به انگلستان سفر كند. يك سال بعد، براي اخذ مدرك ليسانس به آلمان رفت و پس از اتمام تحصيلات به عنوان يك اسقف تمامعيار به كشور خود بازگشت. مدتي بعد براي ادامة تحصيل به آلمان برگشت و موفق به اخذ مدرك فوق ليسانس شد. در تمام اين دوران او به تعاليمي كه فرا ميگرفت بدون چون و چرا عمل ميكرد و به حقانيت راهي كه انتخاب كرده بود، ايمان داشت. ادامةتحصيل براي كسب مدرك دكترا در علم لاهوت باعث شد كه سئوالات زيادي در ذهن مارتين به وجود آيد. او در تحصيلات خود به مقايسة اديان روي آورده بود و در مقابل اديان مسيحي، اسلام، يهودي و بودايي بودند كه هر كدام بر حقانيت خود ادعا داشتند. تحقيقات اوليه در مورد اين اديان مارتين را كنجكاو نمود تا به حقانيت اين اديان پي ببرد. در ادامة اين تحقيقات او به نسخهاي از قرآن كريم دست يافت. با اولين نگاه به قرآن، سورة اخلاص توجة مارتين را به خود جلب نمود:
(اخلاص / 1-4) «بگو: او خداوندي است كه يكتا و يگانه است، خداوندي كه بينياز از هر چيز است. نه كسي از او به دنيا ميآيد و نه زاده شده است، و هيچكس و هيچچيز همانند او نيست». اين سوره چنان او را تحت تأثير قرار داد كه به مطالعة تمام قرآن و تاريخ نزول و كتابت آن علاقهمند شد و پس از تحقيقات خود به اين نتيجه رسيد كه قرآن تنها كتاب آسماني است كه از زمان نزول تاكنون دست هيچ بشري نتوانسته است در آن تغييري بدهد. اين حقيقت آنقدر براي او مهم بود كه در رسالة دكتراي خود به آن اشاره كرد و براي او مهم نبود كه با نوشتن اين حقيقت رسالة او پذيرفته شود يا خير. آنچه براي او مهم بود، حقيقت بود. در اين اثنا و گيرودار ذهني، روزي مارتين نزد يكي از اساتيد محبوب خود به نام وان برگر رفت. پس از بستن در اتاق و سلام و احوالپرسي به چشمان استاد خود خيره شد و از او پرسيد: لطفاً بدون تعصب بفرماييد كه از ميان تمام ادياني كه بر روي زمين است، كدام دين حق است؟ استاد در جواب گفت: اسلام. مارتين كه شگفتزده شده بود، پرسيد: در اين صورت چرا مسلمان نميشويد؟ استاد جواب داد: اولاً به علت اينكه من از عربها منتنفرم و دليل ديگر اينكه چه كسي حاضر است اين همه رفاه و نعمت و شهرت را به خاطر پذيرش اسلام از دست بدهد؟ آيا گمان ميكني من به خاطر اينكه ديني حق است از همة اينها دست ميكشم؟ دكتر مارتين به كشور خود بازگشت، و به عنوان سراسقف تمام كشور كار خود را شروع كرد اما جوابي كه استاد وان برگر به او داده بود همواره ذهن او را آزار ميداد. او هم صاحب منصب، منزل و ماشينهاي زيبا شده بود و در رفاه و نعمت بزرگي ميكرد. آيا ممكن بود كه از همة اينها دست بكشد. او به رياست كل مجلس بينالمللي كليساها در كشورهاي آفريقايي، تانزانيا، كنيا، اوگاندا، بروندي و بخشهايي از سومالي و اتيوپي نيز دست يافت كه از مناصب بارني بيتيانا رئيس انجمن حقوق بشر آفريقاي جنوبي و اسقف ديسموند توتو رئيس انجمن آشتي ملي مهمتر بود. او ميدانست كه با اعلان اسلام بايد از تمامي اين مناصب دست بكشد. اما او فردي حقيقتجو بود و نميخواست به خود و ديگران دروغ بگويد. آياتي از قرآن همواره به ذهن او ميآمدند و در بيشت رؤياهايشان آياتي از قرآن همراه با عدهاي ملبس به لباس سفيد رعبي از جلو چشمان او ميگذشتند. در اين مدت او با علماي مسلمان و از جمله شيخ احمدالشيخ رابطه داشت. يكسال تمام او در اين گيرودار ذهني بود كه آيا با اعلان اسلام خود از زندگي فعلي و مناصب خود دست بردارد و يا مانند استادش به دنيا و مناصبش چنگ زند. سرانجام سرگرداني او به پايان رسيد و همانگونه كه پيشتر ذكر آن رفت در كليسا و در ميان جمع زيادي از مسيحيان اعلام نمود كه مسلمان شده است، و نام خود را به ابوبكر تغيير داد. تمام مناصب، القاب، منازل و ماشينها از او پس گرفته شد حتي همسرش نيز حاضر نشد كه با زندگي او ادامه دهد و او و فرزندانش را ترك نمود در حاليكه شوهر مسلمان به زنش گفته بود كه هيچ الزامي نيست كه او نيز به دين اسلام بگرود. پدر و مادر ابوبكر به شدت از دست او ناراحت شدند و پدرش از او خواست كه علناً در ميان مردم پشيمان شود و از اسلام انتقاد نمايد و مادرش گفت كه اصلاً حاضر نيست او را ببيند و به سخنانش گوش دهد. تمام افراد فاميل و دوستان از دور او پراكنده شدند و او تنهاي تنها شد. ابوبكر از پدر ومادرش اجازه خواست كه فقط به او اجازه دهند يك شب نزد آنها بماند و فرداي آن روز ناچار شد كه محل زندگي خود را ترك كند و به كابيلا بين مرز مالاوي و تانزانيا برود. در آنجا با راهبهاي به نام جيرترود كيبويا آشنا شد و به خانة او رفت. پس از ترك منزل، مسيحيان و مقامات محلي شايعه نمودند كه سراسقف پيشين كشور ديوانه شده است، و مردم نيز در همهجا با چشم يك ديوانه به او مينگريستند. هنگامي كه مردم مالاوي از آمدن او مطلع شدند، از راهبه پرسيدند كه چگونه او به يك ديوانه اجازه داده است در خانة او باشد. راهبه جواب داد: او ديوانه نشده است بلكه مسلمان شده است. اين جواب باعث شد كه ابوبكر با راهبه در مورد اسلام بحث نمايد. سخنان ابوبكر جيرترود را به تفكر واداشت و پس از مدتي او نيز مسلمان شد و نام خود را به زينب تغيير داد. ابوبكر و زينب مخفيانه با هم ازدواج نمودند و خانوادهاي اسلامي را با هم پايهريزي نمودند. زينب پس از مسلمان شدن در نامهاي به مسئولين خود نوشت كه از راهبه بودن استعفا ميدهد. خبر ازدواج آن دو به خانواده دختر رسيد. دايي دختر كه پيرمري مهربان بود به زينب پيغام رساند كه همراه با شوهرش از آن مكان بگريزند زيرا پدر زينب به شدت عصباني شده و تفنگ خود را براي كشتن آن دو پر نموده است. ابوبكر و زينب به روستايي دورافتاده نقل مكان كردند و در خانهاي كاهگلي و كوچك سكني گزيدند. آنها به خاطر خداوند و دين حقي كه به آن گرويده بودند، از ناز و نعمت و رفاه دست كشيده بودند. ابوبكر كه زماني سراسقف چند كشور و رئيس يك مجلس بينالمللي بود، به جمعآوري هيزم و فروختن آن و كار بر روي زمين كشاورزي براي ديگران روي آورد، و در اوقات فراغت نيز به تبليغ اسلام ميپرداخت. تبليغات او باعث شد كه چندبار از او شكايت شود و چندينبار به زندانهاي كوتاهمدت محكوم شد. خداوند سه فرزند به ابوبكر و زينب عطا كرده بود. در سال 1988 ابوبكر براي انجام مناسك حج به عربستان سعودي رفت و در دوران غيبت او در خانه واقعهاي بسيار ناگوار اتفاق افتاد. پسرخالة ابوبكر كه يك اسقف بود عدهاي را تحريك نموده بود كه منزل ابوبكر را منفجر كنند. انفجار خانه باعث شد كه هر سه فرزند ابوبكر خود را از دست بدهند. اين عمل نه تنها ابوبكر را از بين نبرد بلكه باعث شد طرفداران زيادي پيدا كند و عدة زيادي به دين اسلام روي آورند. روز به روز به طرفداران ابوبكر اضافه ميشد. در سال 1992 بعد از يك سلسله انفجار در بازار فروش گوشت خوك، ابوبكر و هفتاد تن از طرفدارانشان بازداشت شدند. او به عمل خود اعتراف نمود اما گفت كه عملي غيرقانوني انجام داده است، زيرا براساس قانون مصوب در سال 1913 فروختن گوشت خوك در دارالسلام، تانگاه، مافيا، ليندي و كيگوما ممنوع شده بود. پس از آزادي، او را به زامبيا تبعيد نمودند زيرا مقامات به او گفتند كه توطئهاي را براي قتل او كشف نمودهاند. پس از آن نيز بارها توسط پليس بازداشت شد. چندينبار زنان از بازداشت او توسط پليس جلوگيري كردند و نهايتاً با پوشاندن لباس زنان باعث فراري دادن او از كشور شدند. زندگي جديد تا اندازهاي براي خانوادة ابوبكر آسودگي به دنبال داشت، و زينب همسر ابوبكر يكي از دوستان خود به نام شيلا را به همسرش معرفي نمود تا او را به عقد خود درآورد و آداب اسلامي را به او بياموزد. حاج ابوبكر موابيو از مسلمانان ميخواهد كه شجاع باشند و در مقابل موج تبليغات غرب بر ضد مسلمانان خود را نبازند و از عقيدة خود به اين بهانه كه اصولگرا است، دست نكشند.
|