تاریخ چاپ :

2025 Jul 01

www.mohtadeen.com    

لینک مشاهده :  

عـنوان    :       

داستان مسلمان شدن مارس اسپرینگر

 "شروع کردم به بازبینی دروغ هایی که دقیق و با ظرافت خاص اساس زندگیم بر پایهی آن بنا شده بود. کم کم میدیدم که حقایق زندگیم دارد از هم میپاشد. در این مرحله تمام مسائل زندگی به خصوص مذهب را مورد سؤال قرار دادم. تا اینکه در اسلام پاسخ سؤالات خود را یافتم".

سفر من به سوی اسلام خیلی هم معمولی و پیش پا افتاده نبود. وقتی که با اکثر تازه مسلمانان سفیدپوست برخورد میکردم میدیدم که آنها دارای سابقه ای روشنفکر و آزاد میباشند. تربیت خانوادگی من به دور از این شیوه بود. والدینم هر دو در ارتش آمریکا کار میکردند و به این ترتیب زندگی خیلی سختی داشتم. پدرم افکار نژادپرستانهای داشت، به این دلیل من هم تا حدود سن بیست و چهار سالگی چنین اندیشه هایی را در سر می پروراندم. یادم می آید وقتی که بچه بودم به حرف های پدرم گوش می دادم، وی اعراب مسلمان و شیوهی زندگی و راه و روش آنها را به باد تهمت و زخم زبان قرار می داد. اینطور شد که با قرار گرفتن در چنین شرایطی افکار و اندیشهی خانوادهام روی من تأثیر گذاشت.

چنانکه بیان کردم دوران بچگی سختی را پشت سر گذاشتم. علاوه بر این پدرم الکلی و بداخلاق بود و همیشه از تنبیه بدنی خودم و مادرم و خواهر و برادرانم می ترسیدم. همین علت باعث شد که خارج از منزل نیز با اطرافیانم رفتار خوبی نداشته باشم. چند سالی خودم را درگیر حرکتهای نژادپرستانه کرده بودم. روزی در مدرسه یکی از هم کلاسی هایم از من پرسید که چرا باید با افرادی اینچنین مغلوب و بدبخت رفاقت داشته باشم در صورتی که هیچ شباهتی با آنها ندارم. او راست می گفت، ولی فکر می کردم که چنین رفتارهایی جزئی از وجودم می باشد.

وضعیت خانه هر روز داشت بدتر می شد و این باعث شد تا به ترک خانواده فکر کنم. دوری از پدرم آیندهی مرا به سوی اسلام سوق داد. این چند سال خیلی به من سخت گذشت. تا مدت ها همان طرز تفکری که داشتم را ادامه دادم. به الکل و مواد مخدر معتاد شده و در کل با قانون مسائل مربوط به آن مشکل پیدا کرده بودم. افرادی که جای خانوادهام را گرفته شرور، نادرست و بدکار بودند.

این مراحل را یکی یکی طی نمودم تا اینکه بیست و سه سالم شد. اولین بارم بود که چنین تجربه هایی را بدون دخالت پدرم و در دست گرفتن امور زندگیم سپری مینمودم. پس از آن احساس کردم که زندگیم شدیداً نیاز به بازبینی دروغ هایی که بر اساس آن بنا شده بود دارد. حقایق زندگیم کم کم داشت از هم می پاشید. وارد مرحلهای شده بودم که تمام مسائل زندگی از جمله مذهب را مورد سؤال و بازخواست قرار می دادم.

در آن زمان با دختری آشنا شدم و بعداً با هم ازدواج کردیم. او هم مثل من نژادپرست بود، با این وجود نگران بود که مبادا روزی به خاطر چنین افکاری از جانب من مورد سرزنش قرار گیرد. خورهی مطالعه بودم و به مدت دو سال وقتم را کلاً صرف مطالعه کردم، هر کتابی که به دستم می رسید آن را می خواندم. نتیجهی این همه مطالعه داشتن یک کتابخانه با صدها جلد کتاب معتبر می باشد.

در همان موقع حرکت انتفاضه در فلسطین سر بر آورد و پدرم از یهودیها حمایت میکرد، خیلی برایم عجیب بود چون فکر می کردم از یهودیان متنفر است، برعکس از عرب ها بیشتر بدش می آمد تا از اسرائیل. وقتی که داشتم افکارم را بازسازی می کردم تصمیم گرفتم بدون داشتن تعصب با دید بازتری مسائل خاورمیانه را مورد مطالعه قرار دهم. کتاب هایی راجع به تاریخچه و سیاست ملل خاورمیانه را خواندم. طی مطالعاتم چون منابع کافی برای درک و فهم مسائل مذهبی و سیاسی مردم خاورمیانه در اختیار نداشتم دچار مشکلاتی می شدم. وقتی که بچه بودم گاه گاهی با پدرم به کلیسا می رفتم ولی مذهب هیچ گاه جایگاه محکمی در درون من نداشت. پدرم از اسلام متنفر بود، بنابراین همچنان که بزرگ می شدم این تنفر را به ارث بردم بدون اینکه از اسلام سر در بیاورم و یا دربارهی عقاید مسلمانان چیزی بدانم. چنین به نظر می رسید که هیچ وقت در طول زندگیم با مسلمانان برخورد نکرده و آنها را نخواهم دید.

بنابراین شروع به تحقیق درمورد تاریخچه و عقیده ی اسلام نمودم. آن زمان در واشنگتن زندگی می کردم و تازه اینترنت در میان مردم محبوبیت پیدا کرده بود بنابراین هم از کتاب و هم منابع اینترنتی برای کسب آگاهی و اطلاعاتی درمورد اصول اسلام بهره جستم. هیچ سازمان و یا انجمن اسلامی را در جایی که زندگی می کردم نمی شناختم. طولی نکشید که به خاطر موقعیت شغلی همسرم مجبور شدیم به لندن نقل مکان کنیم.

رفتن به کشوری با سابقهی تاریخی مانند بریتانیا برای من موقعیت خوبی بود تا بتوانم به سراسر اروپا سفر کنم. همچنان به مسائل خاورمیانه علاقه داشتم و این بار به مطالعهی ایدئولوژی و عقاید و تاریخ اسلام پرداخته و خواندن قرآن را آغاز نمودم. از همان اول چیزهایی مرا متعجب می ساخت و به سوی خود جذب می نمود به ویژه شک و تردیدهایی که از دوران بچگیام درمورد مذهب داشتم را برطرف می ساخت.

همیشه فکر می کردم که خدا چگونه به وجود آمده است. از طریق مطالعه فهمیدم که سرچشمهی آن باید منبع شرک و کفر باشد، مانند خدای زئوس و اودین و غیره که در افسانههای قدیمی دارای فرزند هستند. موضوع دیگری که به آن پرداختم مربوط به مبحث گناه بود. به نظر من این کار خدا خیلی غیر منصفانه است که گناه من و دیگران را گردن کسی که چند هزار سال قبل از من به دنیا آمده بیاندازد. اساساً به خدا ایمان داشتم، ولی به عقیدهی من مسیحیت نمی توانست پاسخی برای سؤالات من داشته باشد.

واضح بود که اسلام دین کامل و منطقی است و در آن توانستم به پاسخ سؤالاتم برسم. دروغهایی که در تثلیث وجود دارد گیج کننده میباشد و بر خلاف آن مسیح پیامبری برحق است و پسر خداوند به شمار نمی آید. اسلام به همهی پیامبران احترام میگزارد، دارای ارزش های والایی است که توانسته توجه مردم سراسر دنیا را به خود جلب نماید. حالا نوبت این بود که اسلام را وارد زندگیم نمایم.

همانطور که گفتم با دختری ازدواج کردم که مانند من دارای عقاید نژادپرستی بود. او به موضوع هایی از جمله اسلام و خاورمیانه که به آنها می پرداختم علاقهای نشان نمیداد. میدانستم که باید شیوهی زندگیم را تغییر دهم، مشخصاً با طرز تفکر همسرم نمیتوانستم به اصول دین جدید عمل نمایم بنابراین از هم جدا شدیم. قبل از اینکه لندن را ترک کنم به مسجد رفته و نزد مسلمانی لبنانی شهادتین را اعلام نمودم. خدا را شکر در کشور آلاسکا شغلی به دست آوردم، با وجود اینکه در آنجا از سازمان و انجمن مسلمانان خبری نبود ولی همچنان به مطالعه ادامه میدادم. پس از مدتی به آمریکا برگشته و در واشنگتن شروع به کار نمودم. یکی از روشهای بهتر عمل نمودن به دین اسلام ازدواج میباشد بنابراین تصمیم گرفتم دوباره به این امر مهم بپردازم.

طولی نکشید توسط یکی از دوستان با دختر مسلمانی آشنا شدم و پس از بحث و گفتگوی زیاد با هم ازدواج کردیم. این بار به چیزهایی که میخواستم رسیدم و متعجبم از اینکه چطور خداوند از میان این همه بدی و شرارت مرا به سوی حقیقت هدایت فرمود.

مترجم: مسعود

Mohtadeen.Com