تاریخ چاپ :

2025 Jul 01

www.mohtadeen.com    

لینک مشاهده :  

عـنوان    :       

روزی که به مادرم گفتم مسلمان شده ام

این داستان راجع به چگونه مسلمان شدن من نیست بلکه مربوط به ماجرای بعد از اسلام آوردنم می باشد، وقتی که به مادرم گفتم مسلمان شده ام. زمانی که از مسلمان شدن کسی حرف می زنیم فوراً ذهن ما متوجه نحوه ی اسلام آوردن وی می شود در صورتی که مهم ترین قسمت این تغییر بزرگ در زندگی همان سختی هایی است که فرد پس از آن با آن مواجه می شود.

وقتی خواستم ماجرای اسلام آوردن خود را برایتان بنویسم از این ترسیدم که مبادا درباره ی مادرم بد قضاوت کنم.

به هر حال هر چه باشد مادرم است، اگر من در این راه دچار مشکلات فراوانی شده ام وی نیز به خاطر این کار من متحمل رنج و ناراحتی زیادی شده است. مطمئن هستم که تازه مسلمانان زیادی دلشان می خواهد داستان مرا بشنوند تا وقتی که می خواهند در این باره با والدینشان صحبت نمایند اطلاعات کافی داشته باشند.

روزی که به مادرم تلفن زدم

موقعی که مسلمان شدم در حاشیه ی شهر زندگی می کردم، می دانستم که نمی توانم چند ماهی آنها را ببینم. بنابراین مجبور بودم از طریق تلفن موضوع مسلمان شدنم را برایش تعریف کنم. آن روز برای من روز سختی بود، قلبم به تپش افتاده، تنم می لرزید و زبانم خشک شده بود. از این بابت خیلی عصبی بودم و قبلاً هیچ وقت چنین حالتی برایم پیش نیامده بود.

او همیشه اولین نفری بود که خبرهای خوب زندگیم را به او می دادم، همیشه اولین نفری بود که وقتی مریض می شدم بالای سرم گریه می کرد و در کل خیلی به او وابسته بودم.

اما این دفعه فرق می کرد، گرچه این بهترین اتفاق زندگیم بود و خوشحالی غیر قابل توصیفی سرا پای وجودم را فرا گرفته بود ولی در مقابل برای مادرم ناراحتی غیر قابل وصفی نیز به همراه داشت. این یکی از لحضه های مهم زندگی بود چیزی که نمی دانستم چگونه آن را با مادرم در میان بگذارم.

آن روز را به خوبی به یاد دارم می خواستم این کار را به وقت دیگری موکول نمایم ولی بالاخره تصمیم گرفتم موضوع را به مادرم بگویم. بعد از پنج سال مطالعه ی دین اسلام، یک روز همراه دو نفر از دوستانم به مسجد رفتم و شهادتین را اعلام نمودم. معنای دقیق کلمه ی شهادتین را برای او توضیح دادم، و سعی کردم تا آن را در نظرش آسان جلوه دهم. اما بعد از تمام شدن حرف هایم مادرم شروع به گریه کردن نمود. از من خواست تا بعداً دوباره با او تماس بگیرم.

نیم ساعت گذشت و منتظر ماندم ولی با من تماس نگرفت. چند ساعت دیگر نیز منتظر ماندم باز هم تلفن نزد. بعد از آن ایمیلی برایم فرستاد، از خواندن آن قلبم به درد آمد او نوشته بود که من مرتکب اشتباه بزرگی شده ام.

او هیچ وقت از کاری که کرده ام راضی نخواهد شد. دیگر چیز دیگری از او نخواستم و فهمیدم که خانواده ام از مسلمان شدنم خوشحال نیستند. حتی وقتی که ازدواج کردم در مراسم عروسیم نیز شرکت نکردند. چطور چنین چیزی ممکن بود که نتوانم به عنوان دخترشان بار دیگر آنها را ببینم.

می دانستم که مرا دوست دارند اما به خاطر کاری که کرده بودم از من ناراحت بودند. بعد از ایمیل مادرم دیگر نتوانستم با او رودرو شوم این بار به پدرم تلفن زدم، به او گفتم که چقدر حرف مادرم مرا رنجاده است.

پس از یک سال، خوشبختانه دوباره با مادرم مانند سابق رابطه ی خوبی پیدا کردم. او این بار کاملاً مرا درک می کرد، وقتی برای دیدنش به منزل رفتم، به عنوان هدیه برایم سجاده ای خریده بود، و اینکه درکل خیلی تغییر کرده بود.این رفتار مادرم مرا شگفت زده نمود. خدا را شکر کم کم تسلیم گفته های من درمورد اسلام شده است و دعا می کنم روزی او هم مانند من تسلیم کلمه ی حق گردد

مترجم: مسعود

مهتدین

Mohtadeen.Com