این داستان پوییدن راه اسلام توسط من و داستان خارج گشتن از تاریکی مرگ آوری است که بی پایان به نظر می رسید به سوی افق های ایمان و دشت های نور و روشنایی.
مسیر من به سوی ایمان مسیر دردناک و پر بیم و دشواری بود. از همان دوران نوجوانی به جستجو دربارهی مسائل معنوی و روحی می پرداختم. در پانزده سالگی کم کم احساس نفرت و خشم از خود و از همه انواع خوشی ها و رفاه و تجملات و از کل زندگی در من ایجاد گردید. همچنین مردمان و جامعه به نظرم تصنعی، تهی و بی معنی می آمد.
نوعی احساس بیم و هراس من را فراگرفته و کم کم آرزوی مرگ می کردم. من احساس تنفر از زندگی می کردم و در بدبختی به سر می بردم. هر سال که می گذشت مانند تکه سنگی در اعماق تاریکی ها و سرگردانی و پریشانی غرق می شدم. وقتی انسان به ژرفای تاریک ها می رسد پرسش هایی را در رابطه با سرنوشت خویش می پرسد: آیا چیزی هست که لیاقت آن را داشته باشد که انسان برای آن زندگی کند؟ آیا زندگی هدف دارد؟
برای خیلی افراد این پرسش ها روزمره و خالی از معنا شده است. شاید مدت کوتاهی این پرسش ها به ذهنشان خطور نموده و به آسمان خیره شوند، اما این هاپرسش هایی نیستند که با جدیت به دنبال پاسخ های آن ها باشند. شاید آن ها به شیوه ی زندگی خود عادت کرده و بدان رضایت داده اند و آماده ی دست برداشتن از همه ی دارایی های خود در صورت رسیدن به پاسخ هایشان ندارند.
اما برای من جستجو به دنبال معنای زندگی مانند جستجو به دنبال خود زندگی بود و یگی از دلایل اقدام نکردن به خودکشی توسط من همان جستجو به دنبال زندگی و مرگ بود. در واقع من چاره ای جز این تحقیق و جستجو نداشتم.
درباره ی ادیان گوناگون و نظریات مختلف مطالعه کردم. هر یک آن ها را ابلهانه تر و دیوانه وار تر از دیگری می دیدم. به تحقیق و بررسی درباره ی موسیقی، هنر، شعر و ادب پرداخته و جایی نمانده بود که آن را به جستجوی دوا و شفای هراس و درد و رنجم نگشته باشم. هر بار که آرامبخشی می یافتم به آن می چسبیدم ولی هیچ پاسخی که من را قانع ساخته و یاری دهد و تاریکی های اطرافم را کنار زده و به من آرامش و اطمینان ببخشد نمی یافتم.
از میان آن همه تاریکی غلسظ و بیم و هراس بسیار کم کم ایمان و باور به وجود خداوند در درونم شکل گرفت و اندک اندک به طور جدی به وجود خداوند ایمان پیدا کردم. با وجود تربیت الحادی پیشین خود یکی از کسانی بودم که خداوند در قرآن کریم آنان را چنین وصف می فرماید: (وَإِذَا مَسَّ الإِنسَانَ الضُّرُّ دَعَانَا لِجَنبِهِ أَوْ قَاعِدًا أَوْ قَآئِمًا فَلَمَّا كَشَفْنَا عَنْهُ ضُرَّهُ مَرَّ كَأَن لَّمْ يَدْعُنَا إِلَى ضُرٍّ مَّسَّهُ كَذَلِكَ زُيِّنَ لِلْمُسْرِفِينَ مَا كَانُواْ يَعْمَلُونَ) [ يونس: 12]
یعنی: (و چون رنج برسد به آدمی دعا کند به بارگاه ما خفته بر پهلوی خود یا نشسته یا ایستاده پس آنگاه که برداشتیم از وی رنج وی را برود گویا نخوانده بود ما را برای دفع کردن رنجی که رسیدش هم چنین آراسته کرده شد از حد گذران را آنچه می کردند.)
ادامه دارد...