تاریخ چاپ :

2025 Jul 01

www.mohtadeen.com    

لینک مشاهده :  

عـنوان    :       

من عضو فعال بی ان پی بودم و به دین اسلام مشرف شدم

همیشه از خارجی ها بدم می آمد ولی از مسلمانان می ترسیدم. در سال 1960، در "گیتشد" که منطقه ای مربوط به سفیدپوستان بود به دنیا آمده و بزرگ شدم. هیچ آسیایی در آن منطقه زندگی نمی کرد. خانواده ام مذهبی نبودند، فقط مراسم عروسی و عزاداری و کریسمس به کلیسا می رفتیم. من هم علاقه ای به مدرسه رفتن نداشتم.

وقتی که شانزده سالم بود، همه دوستانم عضو باشگاه بی ان پی (طرفدار ملیت بریتانیا) بودند. برای خوش گزرانی هر کاری می کردیم، می خواستم سرکش و یاغی باشم. یادم می آید که برای اولین بار الکل مصرف کرده بودم، شب بود، همراه چند تن از دوستانم به محله ی آسیایی ها رفته بودیم. شروع به داد و فریاد کردیم و طبق معمول گفتیم که به کشور خودتان برگردید.

وقتی که نوزده سالم شد از باشگاه بی ان پی کناره گرفتم. برای پیدا کردن کار به لندن رفتم. هنوز هم از خارجی ها بدم می آمد. در سال 1989، در حالی که قدم می زدم از کنار یک دکه ی فروش کتاب های اسلامی دست دوم در "فستیوال رویال هال" عبور کردم. عکس زیبایی توجه مرا به خود جلب نمود. آن عکس را همراه کتاب قرآن خریداری کردم.

وقتی فهمیدم که کتاب آسمانی مسلمانان است خیلی شوکه شدم. واکنش اولیه ی من این بود که آن را کنار بگذارم. اما کنجکاو شدم و شروع به خواندن آن کردم. فکر می کردم چیزی پیدا کرده ام تا از آن بر علیه مسلمانان بکار ببرم. فکر می کردم این کتاب پر از تناقضات می باشد. هنگامی که جوان بودم، مادرم همیشه افکار خودش را ابراز می کرد و من نیز دوست داشتم با او به بحث و جدل بپردازم. حالا این کار را با مسلمانان می کنم، تصور خیلی متفاوتی نسبت به اسلام داشتم. دیدن مردمی که تا این حد هماهنگ با هم نماز می خوانند باعث می شد تا نیرومند و قوی به نظر برسد.

چند سال بعد، به شمال شرقی برگشتم و به عنوان مدیر مشغول به کار شدم. هر وقت گروهی از مسلمانان را در دکه های فروش کتاب های اسلامی می دیدم، فکر می کردم که می توانم با حرف هایم گروها یشان را منحل نمایم، یا اینکه تصور می کردم بیشتر از آنها از اسلام سر در می آورم. اما وقتی که به آنها نزدیک شدم شگفت زده شدم. آنها بسیار آگاه و خبره بودند. مباحثه با آن ها را دوست داشتم بنابراین جلو رفته و پس از چند هفته مرا درگیر ماجرا کردند.

آنها از من خواستند تا با افکار و ایده هایی که دارم قرآن را رد نموده و متقاعدشان سازم که شیوه ی زندگی من بهتر است. گفتند اگرموفق به این کار شوم آنها مسیحی خواهند شد، اما اگر شکست بخورم باید مسلمان شوم. من مبارزه را پذیرفتم. اما بعد از یک ماه مبارزه را باختم و دیگر به دکه ی کتاب فروشی نرفتم.

سه سال از این ماجرا گذشت و یک روز به همان دکه ی کتاب فروشی برگشتم و به طور غیر منتظره به یکی از صاحبان آنجا گفتم که می خواهم مسلمان شوم. سرشار از آرامش بودم، و در سال 1996، تصمیم نهایی خود را گرفته و مسلمان شدم. وقتی موضوع را به خانواده ام اطلاع دادم، خواهرم با من قطع رابطه کرد. پدرم ترسیده بود اما نمی خواست در این باره با من به مشاجره بپردازد. مادرم فقط نگران همسایه ها بود که درمورد من چه خواهند گفت. او اجازه می داد در خانه نماز بخوانم اما از صدا زدن نام محمد که برای خود انتخاب کرده بودم خودداری می کرد.

بعد از مسلمان شدن با همسرم که یک دختر مسلمان بود ازدواج کردم. ما در بیرمنگهام زندگی می کنیم، همسرم معلم دبستان است. من نیز به عنوان مددکار اجتماعی مشغول به کار هستم. وقتی به گذشته می اندیشم کاری که کرده ام را باور نمی کنم.

پایان

ترجمه: مسعود

مهتدین

Mohtadeen.Com