تاریخ چاپ :

2025 Jul 01

www.mohtadeen.com    

لینک مشاهده :  

عـنوان    :       

ماجرای اسلام آوردن تازه مسلمانی از آمریکا

تمام ماجرا از دهه ی نود آغاز شد. من در سانتیاگو افسر پلیس بودم. مدتی بعد درگیر تحقیقات امور داخلی شدم. ظاهراً چنین تحقیقاتی برای همیشه ادامه داشت. در این زمینه با یکی از همکارانم کار می کردم. چند هفته ای سپری شد و شناخت بهتری از همدیگر پیدا کردیم و با هم راجع به همه چیز حرف می زدیم. با وجود اینکه می دانستم این افسر پلیس مسلمان است ولی هیچ وقت درمورد اسلام بحث نکردیم. وقتی از این موضوع با خبر شدم ماه رمضان بود و او در طول روز چیزی نمی خورد.

گاهی با خودم فکر می کردم، چطور و چرا باید چنین کاری بکند. مدت زیادی با هم همکار بودیم و در طول این مدت می دیدم که وی چگونه روی همکاران دیگر هم تأثیر گذاشته است. چندین بار هنگام نهار غذا خوردن را کنار گذاشته و برای نماز به مسجد می رفت. تعجب آور بود که بلافاصله در همین وقت کم زود بر می گشت. همیشه توی این فکر بودم که چطور به کارهای مربوط به کلیسا رسیدگی کنم چه برسد به اینکه مرتب به مسجد بروم. افسر پلیس شدن آرزوی قلبی من بود، بنابراین تمام تلاشم را کردم تا به هدفم برسم.

احساس می کردم خیلی بهتر از قبل شده ام. بیشتر وقت در اداره با همکارم سپری می شد، تااینکه شروع کردم به پرسیدن سؤالاتی درمورد اسلام. نظر خاصی راجع به تفاوت بین اسلام واقعی و مسلمانان امروزی نداشتم. خیلی با صبر و حوصله درباره ی اسلام برایم توضیح داد. قرآنی را از کشوی میز در آورد و از او خواستم تا مدتی امانت پیش من باشد. از آن لحظه به بعد سفر من آغاز شد. من زیاد اهل مذهب نبودم ولی مادرم مرا غسل تعمید داده بود، بنابراین نسبت به آن عقایدی داشتم. به هر حال هیچ وقت معتقد نبودم که مسیح خدا است و خدا هم مسیح باشد. تصور می کردم مردم فقط روزهای یکشنبه دعا می خوانند، و بعد انتظار دارند اتفاقات خوبی بیافتد.

شروع به مطالعه ی قرآن نمودم با وجود اینکه زیاد از آن سر در نمی آوردم ولی احساسات مرا برانگیخته بود. مطالب آن بسیار واضح و روشن است و هیچ گونه ابهامی در آن وجود ندارد، تا اینکه به آن علاقمند شدم. به جستجو راجع به اسلام پرداختم و با وجود اینکه به دلایل قانع کننده ای هم رسیده بودم اما این سفر معنوی برای من حدود ده سال به طول انجامید. در این مدت مادرم مریض شد و مجبور شدم وقت بیشتری را صرف مراقبت از وی نمایم، به همین دلیل مدتی از سفر معنوی خویش دور ماندم. اغلب در این مأموریت به حقایقی می رسیدم، خیلی سعی کردم تا اشکالاتی را در دین اسلام بیابم اما حتی نتوانستم یک مورد هم بیابم.

دو مورد مهم در این مدت برایم اتفاق افتاد، اول اینکه مادرم فوت کرد و دومی این بود که خودم را تسلیم واقعیت نموده و اسلام را پذیرفتم. در قلبم چندین بار شهادتین را خوانده بودم اما در سال 2009، به طور رسمی مسلمان شدم. از آن به بعد تصمیم گرفتم شیوه ی زندگیم را تغییر داده و همیشه با خدا باشم و هیچ گاه به گذشته برنگردم.

پس از اینکه به شهر خودم وست کاست برگشتم، و زندگی تازه ای را آغاز نمودم. تمام کارهای خدا از روی حکمت و شگفت انگیز است. پس از مدتی ناگهان چربی زیادی در پاهایم جمع شدند و باعث شد تا یکی از پاهایم را از دست بدهم. یک سال طول کشید تا بتوانم با یک پا زندگیم را وفق دهم. کارهای شخصیم را خودم انجام می دادم حتی برای نماز خواندن به مسجد نیز می رفتم. در آنجا افراد مهربانی بودند که دستم را می گرفتند تا بتوانم نماز بخوانم. آنها درباره ی مسائل دینی آموزشهای لازم را به من می دادند. به عنوان یک فرد معلول مشخصاً برای انجام خیلی از کارها محدودیت داشتم. هر روز چیزهای تازه ای درمورد دین جدید فرا می گیرم. امیدوارم داستان من دیگران را به سوی اسلام ترغیب نماید.

پایان

ترجمه: مسعود

مهتدین

Mohtadeen.Com