|
تاریخ چاپ : |
2025 Jul 01 |
www.mohtadeen.com |
لینک مشاهده : |
عـنوان : |
از بودیسم به سوی انکار وجود خدا و سرانجام اسلام |
من در لندن به دنیا آمده ام، خانواده ام بودایی و بسیار متعصب می باشند. اسم من بودا وایلست است، برادران بزرگترم هر دو منکر وجود خدا هستند اما من طبق مذهب مادرم پیش رفتم. از آنجایی که خانواده ام اهل ویتنام هستند بنابراین مذهب بودیسم دین رایجی است که نسل به نسل از آبا واجدادمان به ما رسیده است. آن موقع پانزده سالم بود و در منطقه ای زندگی می کردیم که اکثریت جمعیت آنجا آسیایی بودند. بیشتر اوقات وقتم را همراه پدرم به امورات مذهبی می پرداختم. به دین علاقه داشتم، و همیشه به خواندن کتاب های مذهبی به خصوص بودیسم مشغول بودم. می دانستم اندیشیدن به مسائل دینی باعث می شود که در آینده بیشتر مذهبی شوم. همچنان که بزرگتر می شدم، در محله های اطراف ما مسلمانانی ساکن شدند که با هم دوستان خوبی شدیم. آنها طوری روی من تأثیر گذاشتند که پس از مدتی به تحقیق و مطالعه ی دین اسلام روی آوردم. داشتن تعدادی دوست صمیمی که همگی مسلمان بودند، تا حدی تصادفی ما را به سمت بحث و گفتگو درباره ی پذیرفتن دین اسلام سوق می داد. آن موقع پانزده سالم بود و وقتی به تغییر مذهب فکر می کردم می ترسیدم و بلافاصله از پرسیدن سؤال خودداری می کردم چون من هنوز یک نوجوان بودم و با خانواده ام که بودایی بودند زندگی می کردم. غیر ممکن بود که بتوانم دین جدید خود را به انجام برسانم. اما به وقت خود عمیقاً شروع به فکر کردن درمورد اسلام نموده و راجع به تغییر دین تحقیق زیادی کردم. کتاب های بسیاری را مطالعه کردم تا اینکه عاشق اسلام شدم. ماه رمضان فرا رسید و من مشتاق بودم تا مسلمان شوم اما قدرت و توانایی اینکه بتوانم به عنوان یک مسلمان به وظایف خود عمل نمایم را نداشتم. سعی کردم این موضع را فراموش کنم و با خودم گفتم شاید وقتی که بزگتر شدم و دارای اختیار بیشتری شدم دین اسلام را بپذیرم. از آن پس خودم را مجبور کردم تا به مطالعه و جستجوی بیشتر دین بودیسم بپردازم. در آخر، پس از تحقیقات دوباره، از تمام جهات دین بودیسم مرا دچار سردرگمی نمود و سؤالاتی درباره ی زندگی، خدا کیست؟ عادی ترین سؤالاتی بودند که با آنها درگیر شدم. فهمیدم که من فقط به خاطر خانواده ام یک بودایی هستم نه به خاطر خودم. احساس کردم داشتن دین از همان ابتدای تولد فقط چیزی جز تسلیم و سرسپردگی نیست. به این نتیجه رسیدم که تمام این مدت من نیز یک ملحد بودم. همچنان که روزها سپری می شدند، احساس می کردم که دیگر فردی نیستم که قبلاً بودم. درمورد زندگیم احساس نا امنی و شکست می نمودم. دوباره به سؤالاتی میان خودم و دوستم پناه بردم. او اصرار داشت تا مرا با خود به مسجد ببرد زیرا در آنجا بیشتر از من حمایت می شد. از اینکه مبادا خانواده ام از این موضوع مطلع شوند ترس و نگرانی سراسر وجودم را گرفته بود. عواقب آن و اینکه نتوانم با اسلام رابطه ی خوبی داشته باشم مرا بیشتر آزرده می ساخت. فکر این موضوع ذهنم را پریشان ساخته بود، چند بار خواب دیدم که خیلی ترسناک بودند. یکی از آنها درباره ی قیامت بود. به خاطر آوردن جزئیات آن باعث ترس و وحشتم می شود. احساس می کردم خواب هایی که در این باره می بینم دقیقاً به اسلام مربوط می باشد. فکر می کنم خداوند می خواهد از این طریق چیزی به من بفهماند. نمی دانستم چه کنم و یا چه باید بگویم، وقتی که درباره ی آن با دوستم حرف زدم در پاسخ گفت که حقیقت دارد. مصمم شدم که اسلام دین درستی است و باید هر چه زودتر مسلمان شوم. شور اشتیاقم نسبت به اسلام چندین برابر شده بود. می دانستم خداوند خودش دست مرا گرفته و وارد این مسیر نمود. با مسلمان شدنم به فرد بهتری تبدیل می شوم. وقتی خواستم اعلام شهادتین کنم ماه رمضان سر رسید و روزه گرفتن تا حدی برایم سخت بود. نماز خواندن را فرا گرفته بودم و سعی نمودم تا از خوردن و نوشیدن چیزهای حرام دوری کنم. به هر حال سعی می کنم تا جایی که بتوانم مانند مسلمانی واقعی زندگی کنم.
پایان ترجمه: مسعود
|