|
تاریخ چاپ : |
2025 Jul 01 |
www.mohtadeen.com |
لینک مشاهده : |
عـنوان : |
ماجرای من با دکتر کولن (گناه همه ی غربی ها به گردن شما است) |
ماجرای من با دکتر کولن (گناه همه ی غربی ها به گردن شما است)
ماجرای من با دکتر كولنشفرد حدود ده سال قبل یک روز نگهبان منزل نزدیک مسجدی که در آن پیشنماز می باشم، مسجد جامع الرحمن، نزد من آمد. نگهبان گفت: دكتركولن شفرد آمریکایی، مدیر شرکت سن ول، می خواهد شما را ببیند. پاسخ دادم: من هم می خواهم او را ببینم. (می دانستم که با من چه کار دارد. او می خواست به خاطر سر و صدای مسجد که از مناره ها پخش شده و او را می آزارد شکایت کند. قبل از او هم صاحب قبلی آن منزل به همین دلیل پیش من آمده بود.) با هم برای روز بعد قرار گذاشتیم و پیش او رفتم. او در حیاط منزل به استقبال من آمد. بعد از مدت زیادی فکر کردن با خود گفتم که چرا نروم؟ من که چیزی را از دست نخواهم داد. بر عکس پیام اسلام را به او خواهم رساند و به این ترتیب حجت را بر او تمام کرده و انشاءالله ایمان آورد و اگر هم خدا نخواهد بر کفر خود می ماند. به او گفتم: قبل از آنکه بشنوم چه می گویی به من گوش کن. گفت: چه می خواهی؟ گفتم: خداوند متعال می فرماید: (قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ تَعَالَوْا إِلَى كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمْ أَلا نَعْبُدَ إِلا اللهَ وَ لَا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئًا وَ لَا يَتخِذَ بَعْضُنَا بَعْضًا أَرْبَابًا مِنْ دُونِ اللهِ فَإِنْ تَوَلوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنا مُسْلِمُونَ”) با تعجب گفت: آیا من را به اسلام دعوت می کنی؟ گفتم: بله! گفت: دین شما جز با ترور گسترش نمی یابد. ببین در الجزائر و... چه می گذرد. گیاهی را از زمین چیده و گفتم: این چیست؟ گفت: گیاه. گفتم: اگر می گفتم که این یک مار است باور می کردی؟ جواب داد: خیر. گفتم: اگر 5000$ به تو می دادم قبول می کردی که بگویی این یک مار است؟ با خنده گفت: شاید. گفتم: و آیا در دل باور می کردی که این مار است؟ پاسخ داد: خیر. گفتم: اگر تو را مجبور می کردم که بگویی این مار است و گر نه با خنجر تو را می زنم چه؟ گفت: چنان می گفتم. به او گفتم: آیا این موضوع با تهدید یا ترغیب در قلبت جایگزین می شود و باور می کنی که این گیاه یک مار باشد؟ گفت: خیر. گفتم: اسلام هم چنین است و نمی تواند نه با تهدید و نه با تطمیع یا ترور در قلب کسی جای گیرد. اگر بر اساس قضاوت شما باشد باید روزانه تعداد زیادی از مسلمانان به خاطر رنج و ستم و تناقضات این دین از آن خارج می شدند. اما بر عکس می بینیم که با وجود شبهه افکنی و کدر جلوه دادن تصویر اسلام از جانب دوستان یا دشمانان آن،در سراسر جهان گسترش می یابد. بعد از کمی مکث گفت: می خواهم بیشتر درباره ی اسلام بدانم. برای فردای آن روز قرار گذاشته و تعدادی از جملات اسلامی به زبان انگلیسی به او داده و وی آن ها را مطالعه نمود. سپس هفته ی بعد نگهبانش را فرستاد. گفت: دکتر می خواهد شما را ببیند. وسط روز در ماه رمضان بود و به خانه اش رفتم. گفتم: چه می خواهی؟ گفت: می خواهم مسلمان شوم. چه جمله ی زیبایی است که به گوش یک داعی می خورد و میوه ی تلاش های ناشی از همت بسیار را در ابتدای کار می چیند. شادی و سرور وجودم را فراگرفت و بی درنگ به توضیح مفهوم اسلام آوردن برای او پرداختم. این مرد مهمانی های پر سر و صدایی را در منزلش بر پا می کرد و از آن جا که در همسایگی مسجد بود ما را می آزرد. تا جاییکه برخی جوانان پر شور بارها می خواستند واکنش ناشایستی نشان دهند که به آن ها می گفتم که صبر کنند تا بلکه خداوند راه حل و گشایشی فراهم آورد. حال که این اتفاق افتاده بود می خواستم او را بیازمایم که بواسطه ی اقتناع و تفکر به این تصمیم رسیده یا آنکه تنها یک حس و حال زود گذر و حالتی عاطفی بیش نیست. به او گفتم: ولی اسلام شراب را حرام گردانیده و تو به آشامیدن آن عادت داری. گفت: ما به قله ی تمدن مادی رسیده و هر چه نفسمان بخواهد در اختیارش نهاده ایم اما همچنان نتوانسته ایم آن را راضی و خوشنود سازیم، برای همین به نوشیدن شراب پناه می بریم. اما بعد از آشنایی با این دین می گویم که مسئولیت همه ی غربی ها به عهده ی شما است ای مسلمانان. پرسیدم: برای چه؟ گفت: برای آنکه شما این نور را منتشر نساخته و آن ها چیزی از اسلام نمی دانند جز بواسطه ی رسانه ها از طریق کشتار و ترور و یا بواسطه ی گردشگران عرب که برای شهوت رانی و خوشگذارنی به غرب می روند آن را نمی شناسند. من بعد از چشیدن شیرینی اسلام بعد از تجربه تلخی هزاران باره ی کفری که پیشتر سر می کشیدم به اسلام روی آورده ام. او بعد از آنکه خداوند قلبش را برای اسلام گشاده داشت به اسلام روی آورد. چرا که نشانه ی ورود اسلام به قلب و جان فرد این است که از ضد آن بدش بیاید. هرگاه نفس تو از طاعت وخداپرستی آرامش گرفت و در عوض از گناه بدت بیاید و وقتی به شندین قرآن و موعظه میل داشته و از مخالف آن اکراه داشته باشی. امکان ندارد در قلب مؤمن دوستی و محبت خدا و آنچه خدا ناپسند می دارد جمع نمی شود. خلاصه آنکه او را قبل از اذان مغرب به مسجد بردم. مردم در حیاط گرد آمده و خود را برای افطار آماده می کردند. سپس او با افتخار و ابهت فراوان روبروی جمعیت قرار گرفته و بیان کرد "لا إله إلا الله محمد رسول الله". نمازگزاران به او مبارک باد کفته و حاضران به گریه افتادند. صحنه ی ایمانی بسیار تاثیرگذاری بود. به او گفتم: وقتی من را دعوت کردی چه می خواستی؟ با مزاح گفت: می خواستم بلندگوی مسجد را به خانه ات ببری. اسلام او نیکو گردید و بر ادای نمازهایش در مسجد پایبند بود تا زمانیکه از طرف شرکتی که در ان کار می کرد به الجزائر منتقل شد. نکته: این داستان را برای کسب عبرت از آن و گرفتن درس ذکر کرده و از خداوند متعال می خواهم آن را تنها برای رضایت خویش به حساب آورد. به امید دیدار انشاءالله. پایان
ترجمه: مسعود |