تاریخ چاپ :

2025 Jul 01

www.mohtadeen.com    

لینک مشاهده :  

عـنوان    :       

سوزانا ابو سوا، از آمریکا

سوزانا ابو سوا، از آمریکا

 

خدا را شکر در سن نوزده سالگی توانسته ام از تاریکی قدم به روشنایی نهاده و مسلمان شوم. اینکه چطور شد که تصمیم گرفتم دین اسلام را بپذیرم راهی دور و دراز دارد و این جا می خواهم شرحی از این سفر را برایتان بیان کنم، امیدوارم ماجرای من درس معنوی برای دیگران باشد.

مانند یک دختر معمولی آمریکایی در همین کشور متولد و بزرگ شدم. چون پدرم یک نظامی بود بنابراین هر سال به جایی از آمریکا نقل مکان می کردیم تا اینکه سرانجام در شهر ویرجینیا ساکن شدیم و دوران نوجوانی به بعد را اساساً در آنجا سپری نمودم. خانواده ام مسیحی سنتی هستند، ولی به  خاطر مشغله ی کاری فرصت مرتب رفتن به کلیسا را نداشتند. و تنها در مراسم مذهبی خاص و سال نو در کنار اقوام به کلیسا می رفتیم.

خیلی واضح یادم می آید که وقتی بچه بودم به مدرسه ی روزهای یکشنبه می رفتم. در آنجا چیزهایی راجع به مسیح و افراد متقی دیگر فرامی گرفتیم. به هر حال زندگی خیلی زودتر از چیزی که فکر می کردم گذشت و وقتی چشمانم را باز کردم متوجه شدم که وارد دوران جوانی شده و این ایده و اصول ها برایم بیگانه شده اند و نه آگاهی نسبت به مسائل دینی دارم و نه به آنها عمل کرده ام.

اولین برخوردم با اسلام هنگامی بود که کلاس نهم بودم و از طرف کلاس تاریخ به اردویی چند روزه به واشنگتن دی سی رفته و در آنجا از یک مرکز اسلامی بازدید نمودیم. یک روز بهاری عالی بود، همه ی ما لباس خنک به تن کرده بودیم و به همین دلیل از ورود ما به مسجد جلوگیری کردند. زنی که به نظر می رسید مسئول بخش خواهران است به ما گفت که با چنین پوششی اجازه نداریم وارد خانه ی خدا شویم.

همه ی ما از این حرف خندیدیم، پس از آن زنی دیگر برای ما لباس بلند سفید آورد و مجبور شدیم آن را بپوشیم. آن لحظه با خودم فکر عجیبی کردم که اهمیت این موضوع در چیست؟ تمام آن روز ذهنم به چنین افکاری مشغول بوده و چیزی فراتر از مذهب مرا درگیر خود ساخته بود. تقریباً یک سال و نیم بعد، خانواده ای مسلمان همسایه ی ما شدند. یک شب که داشتم به خانه بر می گشتم، زن همسایه ی جدید که "ام علی" نام داشت به محض اینکه متوجه شد که من همسایه ی آنها هستم به طرف من آمد و با مهربانی و خوشرویی مرا برای شام به خانه یشان دعوت کرد.

او از سر تا نوک پایش پوشیده بود و اصرار می کرد تا با آنها شام بخورم. ابتدا امتناع کردم ولی سپس قانع شدم که دعوتش را قبول کنم. وقتی از او پرسیدم که چرا اینقدر اصرار می کنید در پاسخ گفت؛ چون دین ما اسلام به رفتار نیک با همسایگان بسیار سفارش کرده است، تو همسایه ی ما هستی و من باید به میراثی که برایمان به جا مانده است عمل نمایم.

اگر چه ساکت بودم ولی با حرف های او یکه خوردم و از این همه صدق و خلوص وی به وجد آمدم. از آن به بعد من و ام علی باهم دوستان خوبی شدیم. این تجربه ی تازه ای برای هر دوی ما بود، او که یک مسلمان بود و من هم که هیچ وقت دوست مسلمان نداشتم و با این همه تفاوت به عقاید همدیگر احترام می گذاشتیم. او خیلی خوش اخلاق بود و اغلب اوقات با هم می خندیدیم. بچه های او را دوست داشتم و همیشه مراقبشان بودم. گاهی اوقات درباره ی دین با هم صحبت می کردیم، و هیچ وقت زور و احمالی در کار نبود. راجع به نماز و طرز لباس پوشیدن و چیزهای دیگر از او سؤال می کردم، ماه رمضان هر شب مرا برای افطار دعوت می کرد.

درواقع او با عمل نه با گفتارش مرا شیفته ی خود ساخته بود. او را به عنوان یک مادر و یک زن و یک همسر وفادار ستایش می نمودم. احساس می کردم که چیزی بیشتر از کنجکاوی دارد بر من غلبه می کند تا اینکه حالا هم نمی دانم که چطور شد که به طور جدی اسلام را پذیرفتم.

آن موقع دانشجو بودم و درباره ی زندگیم به طور هدفمندانه و مؤثر شروع به فکر کردن نمودم. هدف اصلی من از زندگی چیست؟ چرا دارم رو ی این کره ی خاکی زندگی می کنم؟ یک بار دیگر نگاهی به مسیحیت انداخته ولی چیزی دستگیرم نشد بنابراین تصمیم گرفتم به جستجو ی حقیقت بپردازم. بنابراین ادیانی چون بودیسم و یهودیت را بررسی کردم، در هر یک از این مکتب ها رخنه و عیبی وجود داشت. هنوز هم با ام علی در ارتباط بودم. او از وضعیت من آگاه بود و احساس می کرد که به راهنمایی نیاز دارم ولی نمی خواست مرا تحت هیچ فشاری قرار دهد. او در کنارم بود و تنها به حرف ها و نگرانی هایی که از زندگیم داشتم گوش می داد. گاهی با من گریه می کرد و گاهی دلداریم می داد. در خواب هایم اغلب در تاریکی مطلق احاطه شده بودم و در روشنایی دوستم را می دیدم که مرا صدا می زد تا نزد وی بروم ولی نمی توانستم.

نمی دانستم مفهوم این خواب ها چیست، تا اینکه پس از مدتی به معنای واقعی آن رسیدم. تاریکی همان زندگی من بود، روشنایی که ام علی در آن قرار داشت نیز اسلام بود. تصمیم گرفتم شهادتین را بیاورم، ابتدا پیش دوستم رفتم و بعد در مسجد به صورت رسمی مسلمان شدم. از آن به بعد زندگیم به طور مؤثری تغییر یافت. دیگر احساس سردرگمی و نا امیدی نمی کردم. این بار معنای واقعی زندگی را درک نموده و هدفم از بودن در این دنیا را به خوبی می دانستم. تا پیش از مشرف شدنم به دین اسلام اغلب وقتم را به کارهای بیهوده مانند رفتن به ساحل، سینما و دوستان سپری می کردم، و حالا می دانم که چقدر پوچ و بی معنا گذشت. هدف اصلیم خدمت به پروردگارم است، هم اکنون بیست و هفت سال سن دارم و کمی از لحاظ عقلی بزرگتر شده ام. نه ماه پس از مسلمان شدنم ازدواج کردم و صاحب دو فرزند دختر شده ام. مسیر من به سوی اسلام خیلی طولانی بود، و گاهی با سختی های زیادی مواجه می شدم. اما ایمان به خدا همیشه باعث دلگرمی و تقویت روح من بود.

 

پایان

ترجمه: مسعود

مهتدین

Mohtadeen.Com