تاریخ چاپ :

2025 Jul 01

www.mohtadeen.com    

لینک مشاهده :  

عـنوان    :       

اسلام آوردن یک جوان به خاطر "حسبي الله ونعم الوكيل "

در یکی از شهرهای آمریکا، لوس آنجلس، ساکنان آن جا معنی اسلام و ایمان را یچ نمی دانستند.

یک مرد مسلمان عرب می خواست به این شهر ) لوس آنجلس( مسافرت کند، این یک سفر کاری بود. او اتاقی را در یکی از هتل های درجه یک آن جا رزرو نموده و در آن جا اقامت کرد. گاهی برای هواخوری و تغییر آب  و هوا به یکی از پارک های عمومی می رفت یا سری به باشگاه مسلمانان تحصیلکرده مهاجر که در آن جا زندگی می کردند می زد.



روز دوم:


زندگی در این کشور مشرک بیگانه سینه اش را فشرده و نتوانست تنهایی در اتاق کوچکش را تحمل کند: نه همدمی، نه کسی که در اتاقت را بزند...

تصمیم گرفت برای هواخوری به خیابان برود و با مردم آشنا شده و بنشیند و حرف بزنند. در حال قدم زدن سرش را بالا گرفته و به عرب بودن و مسلمان بودنش افتخار می کرد. در این حال به دو جوان برخورد که ظاهراً حدود 20 سال سن داشتند. آن ها با هم دعوا کرده و صدایشان را در خیابان بلند کرده بودند.

اما کسی نبود که آن ها را از هم جدا کند. این مهاجر با شجاعت پیش رفته و با آنکه زبان انگلیسی را هم خوب بلد نبود با آن ها حرف زد. در این حین که او داشت آن ها را نصیحت می کرد، یکی از آن ها مشتی به او زد و به زد و خورد ادامه دادند. مهاجر گفت:  "حسبي الله ونعم الوكيل".



این عبارت توجه آن دو پسر را به مهاجر جلب کرد و از او پرسیدند که اهل کجاست؟ گفت: من عرب و مسلمان هستم، خدا و پیامبرش را دوست دارم - صلَّى الله عليه وسلَّم.



یکی از آن ها از دست دوستش فرار کرد. ولی دیگری ماند و سؤالات بیشتری از این مهاجر پرسید: اسم شما چیست؟ از کدام کشور؟ فرزندانت؟ چرا به این شهر آمده ای؟



مهاجر بدون مشکل به سؤالات او پاسخ می داد؛ چرا که می دانست در پس این سؤالات راز بزرگی نهفته است. مهاجر شماره ی اتاق و آدرس هتلش را به آن جوان داد و از او قول گرفت که به دیدنش برود.



روز سوم:


روز جمعه، مهاجر خود را آراسته نموده و لباس عربی و سرپوش سفیدش را به سر کرد و به مسجد رفت تا ذکر خداوند را به جای آورد. بعد از نماز به محل کارش رفت تا وقت انجام کارش را معین نماید. وقت تعیین شده روز سه شنبه بود. به اتاقش بازگشت تا سوره ی مستحب در روز جمعه، سوره کهف، را قرائت کند. روی تخت نشست و کتاب خدا را در دست گرفت و گفت: أعوذ بالله من الشَّيطان الرَّجيم، بسم الله الرحمنِ الرحيم: {الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَنزَلَ عَلَى عَبْدِهِ الكِتَابَ وَلَمْ يَجْعَل لَّهُ عِوَجاً} [كهف: 1] یعنی: ().

در این هنگام صدای در برخاست. بی درنگ پرسید: این کیست که نزد من آمده است؟ يا الله! یادش آمد، همان دوستی است که دیروز ملاقات کرد.



کتاب قرآن را بست و در را باز کرد و گفت: اهلاً و سهلاً ای برادر و دوست عزیز.



جوان از مرد مهاجر پرسید: قبل از آنکه در را باز کنی چه می خواندی؟
مهاجر پاسخ داد: آن کلام خدا بود، برادر عزیز.



جوان خندید و گفت: متوجه نمی شوم!


مهاجر پاسخ داد: ما مسلمانان، باور داریم که یک خدای یگانه داریم که این جهانی را که می بینی را آفریده است، همه ی انسان ها، حیوانات، گیاهان و غیره را، خداوند پیامبری را بعد از پیامبران پیشین برانگیخت که نام او حضرت  محمَّد - صلَّى الله عليْه وسلَّم – است و معجزاتی را هم برای او قرار داد. خداوند قرآن کریم را که داشتم می خواندم را نازل فرمود. این کلام موعظه و پند است برای کسی که بخواهد پند بگیرد. من آیات دیگری را هم از این کلام هدایت بخش خواهم خواند.


سپس برای او آیاتی از سوره ی طه، بقره و ناس را قرائت کرد و در پایان سوره ی کافرون را خواند.


آن جوان متعجب بود و پرسید: چرا خوردن گوشت خوک حرام شده؟ و چرا مدام نماز می خوانید؟ چرا باور می کنید که پیامبری هست ولی شما ندیده اید؟ 


مرد مهاجر شزوع کرد به پاسخ گفتن به سؤالات آن جوان با ادله ی قانع کننده و در این لحظه تلفن زنگ زد! این زنگ هشدار برای نزدیک شدن نماز عصر بود.

پسر جوان که به صورت جسته و گریخته سؤال می کرد، گفت: این چیزی که بيت الحرام می نامید چیست؟


مهاجر در پاسخ گفت: جایی است که یک بار در طول عمر خود، در صورتیکه توانایی مالی و جسمی داشته باشیم، می رویم.

جوان پاسخ داد: دين شما خشن پر از دستورات و قوانین است!


مهاجر گفت: هرگز اینگونه مگو دوست من، در دین ما خداوند همه چیز را برای ما آسان گردانیده است. سپس مهاجر دریافت که وقت نماز عصر است و به جوان گفت: اجازه می دهی که بروم وضو بگیرم؟

جوان گفت: منظورت چیست؟


مهاجر پاسخ داد: جاهای خاصی از بدن را به شیوه ای مخصوص و با نیت می شویم. لزومی ندارد که اتاق را ترک کنی، بعد از نماز حرف هایمان را ادامه خواهیم داد.


مرد مهاجر وضو گرفت . نماز خواند و بازگشت. سپس گفت: شیوه ی نماز خواندن من را دیدی؟ پسر جوان با تمسخر پاسخ داد: چیزی جز برخی حرکات ورزشی ساده ندیدم! و خندید.


مرد مهاجر گفت: آن حرکات ركوع و سجود خوانده می شوند. كلماتی که در آن حالات گفته می شود تسبيح و غيره هستند. در این لحظه چشم پسرک به کتاب قرآن کریم افتاد. گویی قصد انجام کاری را داشت. به مرد مهاجر گفت: آیا می توانم این کتاب را لمس کنم؟ (منظور او کتاب قرآن بود)

مرد مهاجر گفت: ببخشید! شما هنوز کافر هستید، باید غسل کنی، و به نیت مسلمان شدن بگویی: "أشهد أن لا إلهَ إلاَّ الله وأشهد أنَّ محمَّدًا رسول الله" آنگاه مسلمان شده و بعد از آن سعی کنی در گفتار و کردار بدان چه خداوند عزوجل بر مسلمانان امر فرموده پایبندی باشی.


پسر جوان گفت: بسیار خوب، اما ولی من هنوز این حقیقت را که خدایی هست و او آفریننده ی هستی و انسان ها است و همه چیز به اراده ی او می باشد، باور ندارم.


مرد مهاجر نشست و قرآن را برداشت و گفت: این كتاب، كتابِ خداوند است و این جهان جهان خداوند و آن زلزله ها و حوادث طبیعی، دلیل پیدایش آن ها را جز خداوند کسی نمی داند و قاره ی شما، قاره ی آمریکا به داشتن طوفان های مهیب مشهور است، ولی آیا دانشمندان شما دلیل آن را یافته اند؟

همه ی دانشمندان می گویند: این خشم طبیعت است. اما این خشم پروردگار طبیعت یا همان خداوند متعال، فرمانروای طبیعت می باشد که  بر انجام هر کاری تواناست و از بندگان گمراهش انتقام می گیرد، آیا اکنون فهمیدی برادرم؟


او با عجله پاسخ داد: می خواهم مسلمان شدنم را اعلام کنم به دست تو و در اتاق تو. آیا می توانم نزد شما غسل نمایم؟

مهاجر پاسخ داد: چرا که نه!؟


آن جوان در آن جا غسل گرفت و بعد از اتمام غسل دست آن مهاجر گرفت و گفت: أشهد أن لا إلهَ إلاَّ الله وأشهد أنَّ محمَّدًا رسولُ الله.



مرد مهاجر کم مانده بود از خوشحالی پرواز کند. اما دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت: الله أكبر، کار خوبی انجام داده ام، پس جزای خوبم بده ای پروردگار جهانیان.



مرد مهاجر و جوانک روز تخت نشستند، مرد مهاجر گفت: اکنون مسلمان هستی، و راه ایمان را شناختی. تو را و خودم را به تقوای الهی توصیه می کنم. همانگونه که به تو گفتم باید گفتار و کردارت طبق اوامر خداوند باشد. از مجالس عالمان دین کناره مگیر. تلویزیون را فقط برای تماشای سخنرانی ها و خطبه های انگلیسی استفاده نما.

سپس همه ی اصول اسلام، اوقات نماز و نحوه ی انجام آن، سنت ها و فرائض دینی و شعایر اسلامی و... را به او آموخت. در این حین صدای اذان مغرب به گوش رسید.

هر دو با هم به سوی مسجد به راه افتادند و در آنجا نماز خواندند. سپس به اتاق آن مرد بازگشته و شام را با هم خوردند. آنگاه مرد مهاجر کیفش را باز کرد و دو کتاب از آن بیرون آورد: "زندگینامه ی پیامبر خدا صلی الله علیه و سلم" و "کتاب توحید". این دو کتاب به زبان های عربی و انگلیسی نوشته شده بودند، وی آن دو را به آن جوان هدیه داد.


آن جوان بسیار خوشحال شد و دوستش را بوسید و گفت: " THANK YOU" از تو سپاسگزارم.


این داستان مسلمان شدن یک جوان به دست یک مهاجر بود.


نوشته شده در: 28 /10 /09 (28 اكتبر 2009).

 

ترجمه: مسعود

مهتدین

Mohtadeen.Com