|
تاریخ چاپ : |
2025 Jul 01 |
www.mohtadeen.com |
لینک مشاهده : |
عـنوان : |
استاد عبدالهادی کنث چگونه مسلمان شد؟ |
بسم الله و الحمد لله و الصلاة و السلام على رسول الله وبعد
الحمدلله که با نعمت اسلام بر من منت نهاد، آن هم زمانی که من نوزده ساله بوده و در دانشکده درس می خواندم و در جستجوی حقیقت بودم. این جا درباره ی دهه ی شصت صحبت می کنم. زمانی که بحران هویت جوانان غربی و بحران تظاهرات در سال 1968 در اوج خود بود. من در دانشکده در رشته ی فلسففه و ادیان شرقی و هندی، تحصیل می کردم و تصمیم گرفتم به منظور دیدار با کسی که بتوان او را مرشد معنوی خواند و تعمق در ذات هستی و نمایندی هستی در جهان و یافتن پاسخ هایم در رابطه با اسرار جلوه های هستی، به هندوستان مسافرت نمایم. به مدت تقریباً یک سال در دفتر پست سرگرم کار شدم. می دانید در آن زمان وسایل حمل و نقل بسیار گران بود. آن موقع بلیط یک کشتی بخار به یوگسلاوی را به قیمت 100 دلار خریده و در سال 1969 از نیویرک به یوگسلاوی و از آن جا نیز از راه خشکی از ترکیه، ایران و افغانستان گذشتم. مخصوصاً در افغانستان از واقعیت اسلامی دیگری متاثر شده و از دیدن معماری و مهندسی مساجد و مسیر تمدن اسلامی متاثر شدم. با تعدادی از مسلمانان عادی در آن جا آشنا شده و از خوش رفتاری و برخورد عالی آنان شگفت زده شدم. همچنین مجذوب نوری که در چهره های آنان می دیدم گشتم. در مسافرت افغانسان بسیار تحت تاثیر واقع شدم؛ جایی که قطار نزد هر برکه، چاه یا نهر آبی می ایستاد تا مردم برای وضو گرفتن و ادای نماز بیرون بیایند. بعد از آن به پاکستان رفتم و آن جا مردمی را دیدم که به انگلیسی صحبت می کردند و این بار نیز از رفتار خوب مردم مسلمان پاکستان و مهمان نوازی آنان متاثر شدم. مثلاً خیاطی به نام محمدگل را می شناختم که اکنون به رحمت ایزدی پیوسته و هر بار من را در منزل کوچکش در محله ی سوات مهمان می کرد. در یکی از همنشینی ها با او بعد از نماز عشاء، یک تسبیح به من هدیه داده و از من خواست با ادب و خشوع بگویم: لا اله الا الله. به او گفتم که من معنی این جمله را نمی دانم و او گفت که فقط آن را تکرار کنم. او نماز می خواند و با من دعا می خواند. این ها در واقع اولین قدم های ایمانی من به سوی دین اسلام بودند. تا آن که از من خواست مسلمان شده و این شهادتین را در حضور دوستی به اسم سیدی محمد، اعلام کنم که لا اله الا الله. سپس به آموختن سوره ی فاتحه و چند سوره ی کوتاه پرداخته و در منزل نماز می خواندم. چون خجالت می کشیدم به مسجد بروم. چون فکر می کردم نمازگزاران شاید مثلاً بگویند "ببینید این آمریکایی به دین ما احترام نمی گذارد، این ها گردشگر هستند و از اماکن مقدس ما چه می خواهند؟!" در این رابطه با امام یکی از مساجد بحث کرده و از طرف امام و در حضور چند تن از نمازگزاران این موضوع بررسی شد و وقتی دانستند که من اسلام آورده ام اجازه دادند که با آن ها در مسجد نماز بخوانم. امام مسجد جامه ی سفیدی به من هدیه داد که دوخت بسیار خوبی داشت. من قبول نکردم که آن را بپوشم و دلیل آوردم که لازم است صاحب چنین جامه ای انسان متقی و وارسته ای باشد که قلب و افکار پاکی داشته باشد و من لایق چنین چیزی نیستم. با این حال آن ها اصرار کرده و من آن را پوشیده و برای اولین بار روز جمعه به مسجد رفتم، آن جا جمعیت کثیری از مسلمانان بودند. به محض ورود به مسجد برای اولین بار، احساس شرم و خجالت من را فراگرفت، به خصوص که روز جمعه بود، لحظات اذان و خطبه در می رسید. اشک از چشمانم سرازیر بوده و اختیاری در نگاه داشتن آن نداشتم. احساس عجیبی بود که اولین بار در زندگی تجربه می کردم. نماز به پایان رسید، اما اشک های من ادامه داشتند. بعضی از نمازگزاران به من خوشامدگویی کردند و بعضی از آن ها به من خوراکی و پول هدیه دادند و برخی نیز داوطلب شدند که به من کمک کنند سوره هایی از قرآن کریم را حفظ کنم، چرا که به آن ها تاکید کردم من از ایالات متحده می آیم که ثروتمندترین کشور جهان است. با این حال، آن ها اصرار داشتند که به حمایت و یاری من اقدام کنند. چنانچه برخی من را برای صبحانه، دیگری برای نهار و... دعوت می کردند... لحظه های بی اندازه تاثیرگذاری برای من بودند... در پاکستان خیاطی را یادگرفتم به مدت پنج سال به آن مشغول شدم، بعد از آن شروع به خواندن کتاب های فقه کرده و به کلاس های قرآن می رفتم. حدود ده سال در پاکستان ماندم. در این مدت مشغول مسافرت، کسب علم نزد علما در زمینه های نحو، بلاغت، منطق و حدیث بودم. تا آنکه با استاد عربی، الهلالی رحمه الله، آشنا شدم. وی استاد دانشکده ی اصول الدین در تطوان بود که با هندوستان مسافرت کرده و در دانشکده ی پانکاو تدریس می کرد. چنین مقدر گردید که با او ملاقات کنم. او دلیل رفتن من به کشور مغرب بود و برای این منظور مبلغ پانصد دلار به من داد. در سال 1979 از طریق خشکی به مغرب رفته و وارد شهر تطوان و سپس رباط شده و با حاج ثعلبی آشنا شدم که در آن موقع مدیر آموزش های اصیل وزارت آموزش و پرورش در رباط بود. او به من اجازه ی ثبت نام در دانشکده ی زبان عربی داد و من در مراکش و در دانشکده ماندم. بیست سال بعد از پذیرش اسلام و اتمام تحصیلات در دانشکده ی زبان عربی و اشتغال به تدریس در رباط، با یک مسلمان فرانسوی ازدواج کردم و بعد از آن درخواست استخدام در دانشکده ی زبان عربی را تقدیم نمودم. این چنین بود، به حمدلله، برای من رقم خورد و به مدت پنج سال ادامه داشت. پس از آن عازم ایایلات متحده شده و فوق لیسانس مطالعات اسلامی را کسب نموده و تحصیلاتم را ادامه داده و به درجه ی دکتری نایل آمدم. به خاطر عدم تمکن مالی والدین مجبور به کار در زادگاهم شدم. کارها بر همین منوال پیش رفت تا آنکه خواهرم مسافرتی به مغرب داشته و او نیز پیش از بارگشت به دانشگاه جورجیا و اتمام تحصیلاتش اسلام را پذیرا گردد. دیگران بدون داشتن آگاهی و در جهالت از آنچه اسلام هست به دین مبین اسلام نگاه می کنند. با آنکه دعوت اسلام به صلح . آشتی است و روح آن آسانگیر می باشد. اشتغال من در امر تدریس و مشارکت در زدودن تصویر نادرست از اسلام و مسلمانان در ایالات متحده به همین منظور می باشد. من این جا هر سال به حدود 500 دانشجو درس می دهم. با این وجود باید همچنان مراقب باشیم، چون بسیاری از مسلمانان هستند که از روح آسانگیر و پرگذشت اسلام و تاریخ زیبای اسلام خود بی خبر هستند. این ها شبیه کسانی هستند که خود را از یک شیئ بسیار گرانبها محروم نگاه می دارند.
منبع: منتدى واحة الإسلام پایان ترجمه: مسعود
|