تاریخ چاپ :

2025 Jul 01

www.mohtadeen.com    

لینک مشاهده :  

عـنوان    :       

ماجرای اسلام آوردن "عبدالله یعقوب"

از وقتی که یازده ساله بودم سراغ اینترنت می رفتم و در تالارهای گفتگو به بررسی موضوعات مختلف و جستجو می پرداختم. در این سن و سال آنقدر به اینترنت علاقه پیدا کرده بودم که تصمیم گرفتم به طراحی سایت بپردازم و سرانجام به سمت تالارهای گفتگویی که مختص طراحی و گرافیک بودند کشیده شدم. پس از مدتی در این تالار به عضو فعال تبدیل شدم، مرا به مدیریت تالار گفتگو منصوب کردند.

از من خواسته شد تا با یکی از کاربران که مسلمان بود روی سایتی کار کنیم و ما هر دو با هم شروع به کار کردیم. وقتی واقعه ی یازده سپتامبر اتفاق افتاد از عصبانیت هر چیزی که روی سایت مربوط به او می شد را از بین بردم. او نیز برای تلافی با اکانت من وارد قسمت مدیریت شد و مشکلاتی را برایم بوجود آورد.

این اتفاق به مدت دو سال باعث ایجاد مشکلاتی شد. می دانستم که بچه ی خوبی است، ولی از یک بچه بیشتر از این چه انتظاری می رفت. او یکی از دوستانش که وی نیز مسلمان بود را درگیر این موضوع کرد و با هم برخورد لفظی پیدا کردیم. سال های نوجوانی سپری شد، در واقع اکانت مدیریتم را از دست دادم. اما در این بین همچنان با دوست او ارتباط داشتم و طولی نکشید که با هم دوستان خوبی شدیم.

در خلال آن سالها، خیلی تحت تأثیر عقاید نژادپرستی خانواده ام قرار داشتم، از اسلام بدم می آمد، زنان را به چشم کالا یا شیء می دیدم.(گرچه آن موقع هیچ بدی از مسلمانان ندیده بودم). اجازه دهید به سالهایی که در مدرسه گذشت برگردم. من و دوستم اغلب راجع به خاورمیانه با هم صحبت می کردیم. یکی از دوستانم می گفت که ما باید آنها را با بمب نابود کنیم. این پس زمینه ای راجع به گذشته بود که چند سال قبل از اینکه مسلمان شوم آن را در ذهن خود می پروراندم. بدبختانه مردم جاهلانه فکر می کردند.

اما سالها از پس هم می گذشتند و من نیز کم کم بالغ شدم، قلبم نرم تر شد، بیشتر واقعیت را قبول می کردم و با آن کنار می آمدم. با نگاهی به گذشته، احساس می کنم که این مشیت الهی بوده که قلبم این چنین نرم شود تا دانه ی ایمان در آن مانند گیاهی رشد نماید.

دلواپس مردمانی در دنیا بودم که به ناحق کشته می شدند. دو کشور که توجه مرا به خود جلب نموده عراق و فلسطین بودند. هر چه بیشتر فکر می کردم بیشتر به این نتیجه می رسیدم که دارند در حق این مردم ظلم می کنند. پس از جستجو راجع به این مناطق درباره ی اسلام چیزهای بیشتری فرا گرفتم. آن موقع دوستی داشتم که مسیحی بود، وقتی درمورد اسلام با او حرف زدم، او دروغ هایی در این باره تحویل من داد. یکی از آنها این بود که ماه خدای مسلمانان است. مدتی این دروغ ها را باور نموده و آن را برای دوست مسلمانم تعریف کردم. او به صورت منطقی همه ی آنها را برایم توضیح داد و جواب ادعاهایی که مسیحیت داشت را داد.

دوست مسلمانم گفت؛ که باید ترجمه ی قرآن را تهیه نموده و بخوانم. من هم این کار را کردم. ابتدا از آن چیزی نمی فهمیدم چون بعضی از کلمات انگلیسی که در آن بکار رفته بود خیلی قدیمی بوده و درک آنها برایم دشوار بود و خواندن آن تقریباً یک سال طول کشید.

درباره ی خیلی از چیزها سؤالاتی برایم پیش می آمد. سعی کردم تا هدف از این زندگی را بیابم، اما لزومی نداشت از طریق معنویت این کار را انجام دهم.

سرانجام در مدرسه از معلمم سؤال پرسیدم. "ما اکثریت وقتمان را صرف درس خواندن می کنیم پس از اتمام آن مشغول به کار می شویم و پس از سالها بازنشته می شویم، اگر قبل از بازنشسته شدن بمیریم چه؟ او جواب داد، سؤالات احمقانه نپرس. بعد از آن خیلی افسرده شدم و چند ماه در مدرسه حرفی نزدم.

وقتی مدرسه تمام شد علاقه ی من به اسلام دوباره از سر گرفته شد. دوست مسلمانم خیلی سرش شلوغ بود و یا اینکه اطلاعات کافی نداشت. بنابراین از او خواستم تا درمورد پیدا کردن پاسخی برای سؤالاتم کمکم کند. او تعدادی تالار گفتگو مربوط به مسلمانان را معرفی کرد تا سری به آنها بزنم.

ابتدا می ترسیدم ولی بعداً فهمیدم که آن ها افراد مهربان و خوبی هستند و با گرمی از من استقبال کردند. پس از دو ماه به سؤالاتم پاسخ رسیده و دریافتم که اسلام دین حقیقت و مسیری برای زندگی می باشد. در زندگی به دنبال هدفی بودم و آن را پیدا کردم. بنابراین شهادتین را اعلام کرده و مسلمان شدم.

پایان

ترجمه: مسعود

مهتدین

Mohtadeen.Com