تاریخ چاپ :

2025 Jul 01

www.mohtadeen.com    

لینک مشاهده :  

عـنوان    :       

داستان خواندنی و عبرت آموز! مرد برزیلی اسلام آورده و در خواب او را عبدالعزیز نام می نهند

 بسم الله الرحمن الرحيم

 

در مصلایی کوچک، واقع در حومه ی شهر مونتریال کانادا... که به مصلای ابراهیم معروف است... این شیخ پاکستانی در گوشه گوشه ی آن با وقار نشسته... خوش برخورد و فروتن... لبخند از لبانش جدا نمی شود... سن زیادی دارد... این مصلا خانه، مدرسه و مکان عبادت او است.

مدت زیادی به این مصلا رفت و آمد داشته و هرگز از او جز رفتار نیک ندیدم. هرگز از من چیزی نخواست، با آنکه آثار نیازمندی بر ظاهرش دیده می شد و شرم داشت.

بر بار که وارد مصلا شده و رخت و خوابش را جمع شده کنار دیوار پشتی می دیدم، محل وضو حمام و آشپزخانه ی او بود، کنجکاو می شدم رازش را بپرسم. اما ترجیح می دادم سکوت کنم تا فکرم را با اندوه سایرین و نیازهایشان مکدر نسازم!

اما پروردگار اراده فرمود تا به من درسی از قربانی دادن در راه دینش بیاموزد.

یک روز در این مصلا نماز خوانده و دیدم که این پیرمرد پاکستانی قصد دارد با یک سفید پوست بیرون برود. وقتی از نماز فارغ شده و به طرف اتومبیلم رفتم، متوجه شدم اتومبیل آن ها نزدیک ماشین من است.

به ان ها سلام کرده و آن ها با خوشرویی تمام جواب دادند. سپس این شیخ پاکستانی از من خواست تا به این برادر برزیلی سلام کنم، چون او تازه مسلمان شده است.

به گرمی و سرور زیاد به او سلام کردم و هزاران سؤال بود که چگونه مسلمان شده است و... وقتی برادر برزیلی دانست که من اهل بلاد حرمین شریفین هستم بسیار هیجان زده شد و شماره تلفنم را خواست. به او خبر دادم که برای او یک جلد ترجمه قرآن کریم به زبان پرتغالی پیدا خواهم کرد.

 

سست همتی من

پنج روز گذشت و برادر برزیلی تماس گرفته و از من درباره ی آن ترجمه ی پرتغالی قرآن کریم سؤال کرد و خواست من را ببیند... شیطان پس از آن به مدت ده روز من را به تنبلی انداخت. سپس برای دیدنش به همان مصلی رفتم.

وارد مصلا شده و شیخ پکستانی و دوست برزیلی را دیدم که منتظر من هستند. وقتی آثار رضایت و خوشحالی بعد از مسلمان شدن را در چهره اش دیدم به گرمی به او سلام کردم.

با هم نشسته و کمی صحبت کردیم و موقع نماز مغرب شد... شیخ پاکستانی من را برای پیشنمازی پیش فرستاد، چرا که من از دید آن ها عرب و اهل بلاد حرمین و نواده ی صحابه بودم.

ایکاش ما این امانت را به اندازه اش قدر می نهادیم... برای نماز تکبیر گفته و شروع به خواندن فاتحه کردم. مرد برزیلی گریه و زاری می کرد و تا آخر نماز همینگون بود.

وقتی از نماز فارغ شدم، به عقب برگشتم تا از آرام تر شدن او مطمئن شوم. شیخ پاکستانی جلو آمده و در گوشم آهسته گفت: "این حال او در نماز است از وقتی که مسلمان شده است."

برادر برزیلی بعد از آنکه آرام تر گرفت نزد من نشسته و گفت من هر بار که برای نماز تکبیر می گویم تصویری را می بینم. این تصویر مربوط به خوابی است که دو هفته بعد از مسلمان شدن دیدم.

در خواب ملک عبدالله را دیدم که رو به من که پشت سر او ایستاده بودم کرد و گفت: "عبدالعزیز بیا و نزدیک تر شو." وقتی پیش رفتم گفت بیا این جا و به حرم مکی اشاره نمود... پس از آن هر بار که در نماز تکبیر می گویم تصویر حرم مکی را به وضوح در برابر خود می بینم.

از خواب او متعجب بودم. مردم در این جا عربستان سعودی را نمی شناسند، چه برسد به پادشاه آن... وقتی از او در این باره پرسیدم. مشخص شد که او تحصیلات و دانش سیاسی بالایی، علاوه بر شغل واردات و صادرات دارد. همچنین به زبان های انگیسی، فرانسوی، پرتغالی و اسپانیایی مسلط است.

 

از او درباره ی گذشته اش سؤال کردم. گفت که تا هجده سالگی در محیطی مسیحی بزرگ شده... سپس به بودایی روی آورده و از برزیل به کانادا رفته است... بیش از ده سال بر دین بودایی بوده تا آنکه بر باطل بودن و پراشکال بودن آن اطمینان یافته است... بقیه ی عمر را سرگردان و بدون دین بوده تا آنکه روحش با دین اسلام روشنایی یافته است!

این جا بود که مهم ترین سؤالی که در ذهنم می گذشت را از او پرسیدم. چگونه مسلمان شدی؟ آیا ظاهر این شیخ کهنسال تو را مجذوب کرد، یا فقر او یا خصوصیات او؟!

 

عبدالعزیز برزیلی چگونه مسلمان شد؟

 

برادر برزیلی داستان مسلمان شدن خود را چنین تعریف کرده و گفت:

"من به مدت یک ماه به خاطر تبی که داشتم بستری بودم. وقتیکه کم کم بهبود یافتم، از پزشک خواستم که برای فردا برای انجام چند کار مهم اجازه ی خروج بدهد و ظهر به بیمارستان بازمی گردم...

ماشینم همراهم نبود و در آن جا اتوبوسی هم پیدا نکردم. نمی خواستم بیش از آن منتظر بمانم. یک تاکسی به نزدیک ترین بانک به بیمارستان گرفتم. وقتی به بانک رسیدم از راننده تاکسی خواستم منتظر بماند تا هزینه را بپردازم و چند کار دیگر هم دارم که با او به پایان رسانم.

وقتی در بانک را باز کردم، شیخ لبخند بر لبی را دیدم که می خواست خارج شود. تعارف کردم که پیش از ورود من خارج شود. لبخندش بیشتر شده و بیرن آمد و با من دست داده و تشکر کرد. با لبخند او با وجود ناراحتی و نگرانی های کشنده ی دنیایی که داشتم احساس آرامش و راحتی زیادی به من دست داد.

او اسم و ملیت خود را به من گفت و من هم اسم و ملیتم را گفتم. سپس او کارت شخصی خود را بیرون آورده و به من داد و از من خواست اگر کارت شخصی دارم به او بدهم تا با من در تماس باشد. از سادگی او شگفت زده شدم. به او گفتم که من فعلاً در بیمارستان هستم و بنابراین فعلاً نمی توانم او را ببینم.

از من اسم بیمارستانی که در آن بستری هستم را پرسید تا به دیدنم بیاید. این بار بسیار متعجب شدم! چگونه به عیادتم می آید... من تو را نمی شناسم!... همزمان احساس ترس و آرامش داشتم.

عیادت و دیدار کسی که تازه اسمش را دانسته ای و برای تو بیگانه و ناشناس است عجیب است. اما از ظاهرش جز سادگی و آرامش بخشی چیزی برداشت نمی کردی... از طرفی یک ماه در بیمارستان بستری بوده و هرگز کسی از دوستان و نزدیکانم به عیادتم نیامده بودند..!

وقتی کارهایم تمام شد، ساعت سه بعد از ظهر بود. به آدرس روی کارت رفتم تا این شیخ گشاده رو را ببینم، اما او را پیدا نکردم... به بیمارستان برگشتم... خبر دادند که کسی به عیادتم آمده و من را پیدا نکرده است.

ساعت هفت عصر پزشک به من خبر داد که می توانم بیمارستان را ترک کنم چون وضعیت جسمانی من خوب بوده و تب برطرف شده است. شروع کردم به جمع کردن وسایلم و به طرف در اصلی بیمارستان راه افتادم تا یک تاکسی پیدا کنم من را به مقصد برساند.

درا ین لحظه شیخ پاکستانی را دیدم که بار دیگر به ملاقات من آمده است. از من پرسید می خواهم کجا بروم. گفتم که من را مرخص کرده اند. پرسید جایی هست که بخواهد من را برساند؟ یا برویم مسجد و کمی استراحت کنیم؟

نمی دانستم مسجد چه جور جایی است، اما پذیرفتم چون می خواستم با این مرد مهربان و خوش اخلاق بروم تا او را بیشتر بشناسم.

به مسجد رفته و وارد شدیم... از من خواست کفش هایم را در بیاورم و آن را در جای مخصوص قرار دهم. بعضی از تابلوهای راهنما را به من نشان داد که بخوانم... سپس از من پرسید: "گرسنه ای؟" گفتم: "آری." وارد آشپزخانه اش شده و مشغول تهیه ی غذا شد.

مسجد اتاق متوسطی بود که فرش هایی در راستای معینی پهن شده بودند، در آن کتابخانه ی کوچکی و چند تابلوی آموزشی درباره ی دین اسلام، نماز، وضو و غیره وجود داشت...

از وقتی وارد این اتاق شدم، با وجود سادگی وسایل آن و بیگانگی آن برای من، در آن احساس راحتی و آرامش می کردم. به واسطه ی علاقه ی به دانستن که در خونم بود، به خواندن تابلوهای از اولین تابلو در کنار در مسجد تا آخر نمودم و متوجه نبودم تا آنکه غذا در برابرم آماده شد...

نشسته و غذا را با این شیخ که بیش از آنچه معمولاً می بینیم لبخند می زند صرف کردم... بعد از پایان صرف غذا، به من گفت این کتابخانه کتاب های زیادی دارد اگر بخواهی مطالعه کنی. سپس برخاست و مشغول نماز شد...

برخاسته و به گشت آگاهی جویی خود ادامه دادم، درحالیکه دزدانه او را هم نگاه می کردم. به آخرین تابلو رسیدم که به طور خلاصه اسلام را در 40 نکته معرفی می کرد... بعد از آن تصمیم گرفتم مسلمان شوم."

اما من زیر چشمی به آن پیرمرد نگاه کرده و با خود می گفتم: "تو چقدر نزد پروردگارت بزرگ هستی و ما چقدر نزد تو کوچک هستیم... بهترین لباس ها را می پوشیم و به خود می رسیم، اما حتی یک نفر هم به دست ما مسلمان نمی شود!.. سبب آن مشکلی در قلب ما هست و نه در ظاهرمان... مشکل در همت والاست نه در دوستی دنیای فانی...

 

چند نفر به دست شیخ پاکستانی مسلمان شده اند؟

نتوانستم بیش از آن صبر کنم و رو به شیخ پاکستانی کرده و پرسیدم: "شیخ، چند نفر به دست شما مسلمان شده اند؟" سرش را پایین انداخت و گفت: "همیشه دعا می کردم که خداوند من را سبب هدایت سایرین قرار دهد... به تعداد یکصد نفر رسیده و بعد از آن دست از شمردن برداشتم..."

الله اکبر... نمی توانی تعداد کسانی که به دستت مسلمان شده اند را از بس که بسیارند بشماری، در حالی که فقیر هستی و مال و ثروتی نداری... و ما صاحب مال و ثروت و علم و موقعیت اجتماعی هستیم و یک نفر هم به دست ما مسلمان نشده است!

میزان و معیار، همانا اعمال نیک و دعاهای پنهانی است نه شکل های بیهوده و میان تهی... بار الها! من را به مسلمان شدن حداقل یک نفر به دست من مورد عنایت قرار ده، ای شنونده ی دعاها!

 

مسجد از منزل مهم تر است

 

شگفتی در این حد باقی نماند. این مصلی را شیخ پاکستانی از هشت سال پیش با پول خود اجاره کرده تا مسکن وی و مصلای مسلمانان گردد... زهد و کم طلبی درباره ی مسکن روزانه برای آنکه مسلمانان جایی برای نماز خواندن داشته باشند... یا الله! چقدر تو بزرگی!

چگونه قناعت و زهد را در قلب او نهاده ای و قلب های دیگر را محروم کرده ای تا در انواع تجملات از چشیدن لذت بهشت قناعت و صدقه و قربانی دادن در راه دین خداوند دور بمانند.

خداوندا چقدر عظیمی!... چگونه برای این شیخ پاکستانی مهیا داشته ای که دنیا را در دست گرفته و زهد پیشه کند و بدان توجه نکند و قلب های دیگر را مبتلا به دلبستگی به دنیا تا آخرین حد آن در خواب و بیداری و شب و روز آن نموده ای!

 

پایان

ترجمه: مسعود

مهتدین

Mohtadeen.Com