تاریخ چاپ :

2025 Jul 01

www.mohtadeen.com    

لینک مشاهده :  

عـنوان    :       

زهرا: داستان مسلمان شدن من - 7

...

او سکوت کرده و من را به حال خود گذاشت. سپس وسایل اتاق را به نحوی که برای من مناسب بود چیدم. یک تلویزیون و ماهواره خریدم تا بتوانم کانال های دینی و شبکه های امارات را ببینم چون نمی خواستم از جلوی چشمانم دور شود، و به شدت در خاطرم به عنوان خاطراتی شیرین باقی مانده بود.

کمد کتابخانه ای خریداری کرده و کتاب ها و نوارهایم را در آن جای دادم و کامپیوتر و موبایل هم برای در ازتباط بودن با دوستان و اساتیدم تهیه کردم.

اتاق را با فرشی عربی و زیبا تزیین کردم تا آماده ی پذیرایی از دوستان مسلمانم باشد. بین اتاق و حمام و بقیه ی خانه هم دری قرار دادم تا دوستانم به راحتی بتوانند وضو بگیرند.

همچنین برخی تغییرات دیگر را نیز انجام دادم. از جمله نصب پرده برای پوشاندن من از دید همسایگان، پر کردن حیاط با کاشتن گل و گیاه تا بعضی روزها که برای پیاده روی بیرون رفته و اذکار صبح گاهان و شبگاهان را می خوانم کمی زلالیت و روحیه از آن ها کسب کنم.

فراموش نکردم که جدول زمان ها را نیز بر دیوار آویزان کنم تا اوقات نماز را با آن بفهمم، چون صدای اذان را نمی شنیدم! چون در منطقه ی ما حتی یک مسجد هم وجود نداشت، چرا که اکثریت ساکنان آن غیرمسلمان بودند. با این حال به لطف خداوند توانستم در قلب کویر سبزه زاری را برای خود فراهم سازم.

گام بعدی را برداشته و یا پول هایی که با کار در دبی کسب کرده بودم یک آپارتمان را خریده و اجاره دادم. به این ترتیب از لحاظ مالی امنیت ایجاد کرده و دیگر به دیگران احتیاجی نداشتم.

همچنین تحصیل در دانشگاهی که بعد از ازدواج و مسافرت ترک کرده بودم را ادامه دادم. همچنین سعی کردم در این جا نیز به کار تدریس برگردم. احساس کردم که تدریس به من امکان کاشتن بذرهای هدایت و حقیقت در اذهان دانش آموزان را خواهد داد.

اما قدم سوم و مهم ترین گام، این بود که بلافاصله با دوستان مسلمانی که از دوره ی دانشگاه می شناختم تماس بگیرم. در گذشته دنیا و کارهای آن و درس و مطالعه و غیره ما را گردهم می آورد و به خاطر تعدد فرقه ها و ادیان، وارد بحث دین نمی شدیم!

اما اکنون آخرت و محبت خداوند و پیامبر و دین اسلام بود که ما را به هم می رساند. هر هفته به صورت چرخشی در منزل یکی گرد آمده و به مطالعه ی قرآن، تفسیر و فقه می پرداختیم. من لیست کتاب های کتابخانه ام را برای تک تک آن ها نوشتم به خاطر صحت و دوری آن ها از بدعت، تحریف و اشکالات.

سعی کردم آنچه از تجوید قرآن و علم و دانش منهج اهل سنت و جماعت را که خداوند به من عطا کرده بود را در اختیار آنان قرار دهم و آن ها هم با کمال میل می پذیرفتند و در فراگیری علم و صلاح و اصلاح می کوشیدند.

به این ترتیب خداوند متعال همنشینی زیبای خواهران گرانقدر و نیکوکار را نصیبم گردانیده و ما را با محبت خالص خداوند گرد هم جمع آورد. البته این مسیر چندان سهل و آسان در برابرم قرار نگرفت. بلکه پر بود از سختی و آزار از جانب محیط و به خصوص مادرم که مراقب رفتار ها و حرکات من بود.

او از ملامت کردن و داد زدن بر سرم و گفتن سخنان آزار دهنده بازنمی ایستاد! او به حجاب و پوششم خرده می گرفت، وقتی نماز می خواندم مسخره ام می کرد، زمانی که می دید در اتاقم نشسته و برنامه های دینی را تماشا می کنم سخنان تند و تیز به من می گفت و وقتی که به دیدن دوستان مسلمانم می رفتم از خشم و عصبانیت جوش می آورد!

بعضی وقت ها روش دیگری را برای فشار وارد آوردن بر من برای رویگرداندن من از دین اسلام پیش می گرفت و می دیدی که گریه و زاری کرده و خودش را بیمار و رنجور نشان داده و می گفت من مسبب درد و ناراحتی او هستم اگر بمیرد به خاطر من و حسرت و درد من است!

من با توکل بر خداوند صبر و پایداری پیشه کردم. اما راستش را بگویم پنهان نمی کنم که دوره ی پر جنگ و جدال درونی و سختی را سپری کردم! در این مدت دلم برای امارات تنگ شده و در اشتیاق ایام گذشته می سوختم! گذشته از تقابلی که با خانواده و جامعه ام داشتم. چرا که فتنه از هر طرف مرا احاطه کرده بود.

چون کسانی که با آن ها زندگی می کردم اشخاصی بودند که نماز نمی خواندند، روزه نمی گرفتند و زکات نمی پرداختند! خواهرانم اهل بیرون رفتن و خودنمایی و دنبال کردن مد روز بودند!

به علاوه ی سریال ها، فیلم و ترانه و آهنگ ها و اختلاط زنان و مردان! خلاصه آنکه مسیر من به طور کامل با مسیر آن ها فرق داشت. نه من زبان آن ها را می فهمیدم و نه آن ها زبان من را!

این مسائل همه بر من جمع شده و باعث شد که تا مدتی احساس کنم خشوع در نماز را از دست داده ام و کمی از عبادت هایم کنار کشیده ام و از برخی کارهایی که پیشتر در آن ها پیش قدم بودم و توکل و یقین من اندکی سست شده است!

در نتیجه، حس می کردم در عقوبت الهی به خاطر کمی روی گرداندن از او و اندکی بی تفاوتی به راهی که من را بدان رهنمون ساخته گرفتار شده ام. دچار فراموشی شده و کم کم برخی از آیات و احادیث و روایات از یادم می رفت. همچنین عقوبت کم شدن توفیق در انجام برخی امور و دچار بیماری شدن و کم شدن برکت در مال و زمان را احساس می کردم!

این جا بود که بسیار گریسته و به دعا و تکرار این دعا پرداختم:

"لا تزغ قلوبنا بعد إذ هديتنا و هب لنا من لدنك رحمة إنّك أنت الوهّاب." از برخی از مشایخ صالح و دوستان خواستم که برایم دعا کنند. سپس برنامه ی خواب و بیداری خود را تغییر دادم!

به این ترتیب که شب را تا صبح بیدار مانده و صبح را تا ظهر می خوابیدم. به این ترتیب توانستم از اختلاط با اطرافیان خودداری کرده و از شر آن ها در بیشتر شبانه روز پیشگیری نمایم. همچنین شب ها وقت خالی و آرام کافی برای تنهایی، نماز شب، مطالعه، تماشای برنامه ها، حفظ قرآن کریم و فکر در مورد خودم، بدون مزاحمت کسی را پیدا کردم!

چنان شد که یکی از دوستانم به حج مشرف شود. به او سفارش کردم که نزد کعبه برای من دعا کند و سبحان الله! کم کم مشکلات یکی پس از دیگری برطرف می شدند. خانواده، نزدیکان و آشنایان مسلمان بودن من را تا حدی پذیرفته و اذیتم نمی کردند. حتی مادرم کمی آرام تر شد، البته نه به طور کامل!

شروع کردم به دعوت خانواده، نزدیکان و آشنایان به دین اسلام از طریق کتاب و نوار یا گفتگو و مجادله یا دعا به بارگاه خداوند. در بین آن ها کسانی را می دیدم که به طور کامل مخالفت کرده و آن را رد می کرد و کسانی هم بودند که به دین اسلام قناعت یافته بودند اما از جامعه و اطرافیان می ترسیدند و کسانی هم بودند که در بین این دو گروه مردد بودند!

اما با کمال تأسف، در میان آن ها کسی را نیافتم که به طور کامل حرف من را بپذیرد و به شکل عملی شروع به تطبیق اسلام در زندگی خود نماید! بچه ها وارد اتاق من شده و با من نماز می خواندند و من از آن شاد می شدم. بعد کنار آن ها نشیته و داستان صالحان را برایشان تعریف کرده و با آنان در حد فکر آن ها درباره ی پاداش و عذاب و درباره ی بهشت و نعمت های آن صحبت می کردم.

کودکان بسیار تحت تاثیر قرار گرفته و مشتاق رفتن به بهشت گشته و ایمان و علاقمندی  در آنان موج می زد. ولی وقتی که نزد خانواده هایشان برمی گشتند و با افراد گمراه همنشین می شدند می دیدم که همه ی چیزهایی که به آن ها گفته بودم را فراموش می کردند.

مخصوصاً از آن جا که خانواده هایشان مطالبی مخالف آنچه گفته بودم را به آنان می آموختند. به ویژه مادرم موضوع گمراهی آنان و خراب کردن آن چه بنا کرده بودم را به عهده گرفته بود!

اما، با وجود تمام این ها، احساس می کردم که بذر اسلام در قلب آن ها جای گرفته و به امید خداوند یک روز به بار خواهد آمد! به این شیوه تا حدودی اوضاع سر و سامان گرفته بود. به لطف خداوند به فعالیت های سابق در عبادت، کسب علم و دعوت به هر ترتیب و شیوه پرداختم.

استواری بر حق و راستی در زندگی و بالا بردن سطح علم و عبادات و طاعات در مدت عمر باقیمانده هدف من شد. آرزویم این بود که خداوند متعال من را کلید خیر و قفل شر قرار داده و مرا در راه طاعت خود بکار بندد، تا روزی که به دیدارش خواهم رفت از من راضی و خوشنود باشد.

وصیت کرده ام که من را به تنهایی بعد از مرگ در یکی از مزارع خانواده ام دفن نمایند. از خداوند متعال می خواهم که سرانجام ما را نیک گردانده و دین و دنیا و زندگی و مرگ ما را خود به عهده گیرد که همه چیز را به دست داشته و بر همه چیز تواناست.

آخرین دعای ما این است که "الحمدلله رب العالمين، و الصلاة و السلام على سيد المرسلين، سيدنا محمد و على آله و صحبه أجمعين. سبحانك اللهم و بحمدك أشهد ألاّ إله إلا انت أستغفرك و أتوب إليك."

***

زهرا

پایان

ترجمه: مسعود

مهتدین

Mohtadeen.Com