|
تاریخ چاپ : |
2025 Jul 01 |
www.mohtadeen.com |
لینک مشاهده : |
عـنوان : |
آمنه هرناندز، مسیحی سابق از آمریکا (قسمت اول) |
در سال 1980، در آمریکا به دنیا آمدم، اطلاعات من از دین اسلام بسیار اندک بود. پدرم من و برادرم را نسبت به مسائل مختلف جهان از جمله فرهنگ آگاه می نمود. در آن زمان، رسانه ها اسلام را از دید انقلاب ایرانیان و تعارض در فلسطین به تصویر می کشیدند. فکر می کردم زنان مسلمان برده ی همسرانشان هستند، قیافه ی زنان تنها در یک پارچه ی سیاه که به دورشان پیچیده شده است دیده می شد. از این مهمتر در مدرسه به ما آموخته بودند که زنان خاورمیانه اجازه ندارند خانه یشان را ترک کنند و حق زندگی آزادانه را ندارند. نمی دانستم که به غیر از عرب ها، آمریکاییانی هستند که مسلمان باشند. خوشبختانه پدرم بهترین تعلیمات لازم را به من داده بود و توانسته بودم با مطالعه سطح آگاهیم را بالا ببرم. بیشتر وقتم را در کتابخانه صرف می کردم، علاقه ی من به کتاب تا حالا نیز در وجودم باقی مانده است. هیچ وقت انتظار نداشتم عشق به مطالعه مرا به سمت اسلام راهنمایی نماید. وقتی که کلاس پنجم بودم زندگی نامه ی ماکوم ایکس را خواندم، گرچه زیاد ذهنم را به روی اسلام باز نکرد اما بعد از آن از خوردن گوشت خوک پرهیز نمودم. تأثیرات آن سال ها در ذهن و قلب من باقی ماند اما آن موقع فقط آمادگی پذیرش آن را نداشتم. پس از اینکه دبیرستان را تمام کردم، دنبال زندگیم راه افتادم. خوشحال بودم از اینکه می توانم روی پای خودم بیاستم و مسئولیت زندگیم را به عهده بگیرم. آن موقع زیاد به مسائل خدا شناسی علاقمند نبودم. بدون اینکه توجهی به این داشته باشم که آیا ادیانی چون بودیسم، هندوئیسم رابطه ی درستی با قدرت متعالی دارند یا نه، به یادگیری آنها پرداختم. در خلال این مدت برادرم مسلمان شد ولی او به شهر دیگری نقل مکان کرد و ما خیلی کم همدیگر را می دیدیم. او چیزهای زیادی راجع به آموخته هایش به من گفت، از اینکه می دیدم رفتار و شیوه ی زندگیش تا این حد تغییر نموده شگفت زده شده بودم. به نظر می رسید که سخت گیری های اسلام به نفع وی بوده است. برادرم تبدیل به مردی آرام و مؤدب شده بود، لباس سنتی مسلمانان را می پوشید و خیلی با احترام رفتار می کرد. او می خواست اسلام را به من معرفی نماید و من خیلی خوشحال بودم که او چنین عقیده ی خوبی پیدا کرده است، اما هیچ اشتیاقی برای تغییر وضعیت زندگیم نداشتم.
آمنه فرناندز، مسیحی سابق از آمریکا (قسمت آخر) سعی کردم تا بیشتر در برابر زندگی احساس مسئولیت کنم بنابراین همراه مادرم به کلیسا می رفتم. چند ماه بعد برادرم همراه همسرش به خانه برگشت، وقتی همسر برادرم را دیدم از خود به خاطر شیوه ی زندگیم خجالت کشیدم، به همین دلیل به عفت و فروتنی وی حسودی می کردم. خداوند پاداش خیر به او بدهد، وی با صبر و تحمل بسیار به ارتباط برقرار کردن با من ادامه داد و سعی نمود برخلاف رفتارم مرا با اسلام آشنا سازد. برادرم یکی از دوستانش را به خانه آورد تا با مادرم درمورد اسلام صحبت نماید. وی صورت نورانی داشت و خجالت می کشیدم به چهره اش نگاه کنم. هر گاه به منزل ما می آمد فوراً لباس بلندی می پوشیدم. او تأثیر زیادی روی من گذاشت، اما پس مدتی دیگر او را ندیدم. یکی دو ماه بعد اولین فرزند برادرم به دنیا آمد و من و مادرم برای دیدن آنها به منزلشان رفتیم. هر وقت همسر برادرم را می دیدم، او با گرمی از من استقبال می کرد و شروع به صحبت کردن درمورد اسلام می نمود. در این مدت از حجاب همسر برادرم خوشم آمد و سعی کردم به آن احترام بگذارم. برادرم و همسرش تنها کسانی بودند که از من حمایت می کردند. زندگی با آنها مشکلات مادی فراوانی به دنبال داشت چرا که به شدت فقیر بودند. به هر حال شهادتین را آورده و مسلمان شدم. پس از آن به شهر دیگری نقل مکان کردیم، جایی که پنج بار در روز صدای اذان شنیده می شد و اطرافمان پر از مسلمان بود. همسر برادرم روش وضو گرفتن و نماز خواندن را به من یاد داد. از اینکه تعدادی دوست مسلمان پیدا کرده ام خیلی خوشحالم، امیدوارم روزی بتوانم به کشوری که از لحاظ اعتقادی قوی تر است بروم. پایان
ترجمه: مسعود
|