تاریخ چاپ :

2025 Jul 01

www.mohtadeen.com    

لینک مشاهده :  

عـنوان    :       

اودری از آمریکا، (قسمت آخر)

...

یک روز از کتابخانه کتابی به نام "کلوپ عقیده" از سوزان اولیور، رایانا ایدل بای و پریسکالا وارنر را گرفتم. این کتاب درمورد بحث دینی این سه نفر مسیحی، یهودی و مسلمان بود. دوستم حسنی نیز آن را خواند و تصمیم گرفتیم ما نیز با هم انجمن دین درست کنیم. خیلی جالب بود و چیزهای زیادی از حسنی درمورد حجاب، واقعه ی یازده سپتامبر و خدایی که می پرستد را شنیدم.

از همان ابتدا اعلام کردم که من از دین خودم راضی هستم و نمی خواهم آن را تغییر دهم. بعد از گذشت یک ماه و نیم از دایر شدن انجمن، کمی با شکست مواجه شدیم. به این معنا بود که مانند قبل اصلاً درمورد خدا فکر نمی کردم. به اندازه ی کافی مطمئن بودم، چند هفته بعد  یک روز مقابل آیینه به خودم خیره شدم. عمیقاً به چشمان خود نگاه کردم و از خودم پرسیدم، چرا من نباید دوستان زیادی داشته باشم، آرایش کنم و به مهمانی ها بروم و از این قبیل سؤال ها. با این حال دعا کردم و از خدا خواستم تا راه راست را به من نشان دهد.

می خواستم دین دار باشم، و واقعاً به خدا ایمان داشته باشم. همان روز حسنی ایمیلی به من زد و در آن مرا به دین اسلام دعوت کرد. در پاسخ به او نوشتم که از دین خودم راضی هستم ولی عقاید شما مرا مجذوب خود ساخته است و نمی دانم بعداً چه اتفاقی خواهد افتاد.

پس از آن در کتابخانه شروع به مطالعه ی چند کتاب اسلامی کردم. ساعت ها به صفحه ی مانیتور کامپیوتر خیره می شدم و درمورد اسلام اطلاعات کسب می کردم. در یوتوپ به سخنرانی ها گوش می دادم و وقتی خواهران مسلمان را می دیدم که درباره ی اسلام صحبت می کنند دلم می خواست یک روز مانند آنها شوم.

کم کم فهمیدم که تنها یک خدا وجود دارد، به این فکر می کردم که چرا باید خدا خودش به زمین بیاید تا کشته شود؟ حضرت محمد صلی الله علیه وسلم، شخصیت والا و معنوی برای من شد زیرا ایشان همانند پیروانش یک مسلمان بود. به طور دقیق و کامل به دین عمل می نمود و این آرزوی قلبی من بود که یک روز مانند ایشان باشم.

شروع به پیدا کردن هویت خودم نمودم. پر حرف، غیر عادی و مغرور نبودم اما شخصیت قوی و مستقلی داشتم. در سن دوازده سالگی سرانجام هویت خود را یافتم. خدا را شکر هنوز دوستم حسنی کنارم بود تا با او صحبت کنم. با چند مسلمان دیگر هم ارتباط برقرار نمودم تا از آنها کمک بخواهم. وقتی با آنها حرف زدم دانستم که می توانم مسلمان شوم، نه چند سال و ماه دیگر بلکه همین الان.

قبلاً به خانواده ام گفته بودم که به اسلام علاقه دارم. هر وقت که در خانه تنها می شدم، روسری سر می کردم، به نوار قرآن به زبان عربی گوش می دادم و تفسیر آن را به انگلیسی می خواندم. می دانستم که خدا از من می خواهد تا مسلمان شوم.

روزهای زندگی همچنان سپری می شد و هنوز به مدرسه می رفتم و هر کاری می کردم تا به خود بقبولانم که مسلمان هستم. از زمانی که قصد مسلمان شدن را داشتم، گاهی روزها پنج بار نماز می خواندم. بعضی وقت ها از تصمیم خود منصرف می شدم و گاهی هم فکر می کردم این بهترین تصمیم زندگیم می باشد.

اوایل به دوستان و والدینم چیزی نگفتم، از اینکه رابطه ی نزدیکی با خدا داشتم و فرصت این را پیدا کرده بودم که به مسجد بروم خیلی خوشحال بودم. هم اکنون زندگیم هدفدار است و در آرامش کاملی به سر می برم. حالا آزاد و رها هستم، دیگر به اینکه مردم درمورد من چه می گویند توجهی ندارم و به نوای قلبم گوش می دهم.

پایان

 

ترجمه: مسعود

مهتدین

Mohtadeen.Com