|
تاریخ چاپ : |
2025 Jul 01 |
www.mohtadeen.com |
لینک مشاهده : |
عـنوان : |
کریگ رابرتسون، کاتولیک سابق از کانادا |
هنوز هم روزی که برای اولین بار با مسلمانی آشنا شدم را به خاطر دارم. یکی از پسران عضو سازمان جوانان وی را با خود به کلیسا آورده بود. او یک پسر بچه ی مسلمان بود، اسمش را به یاد ندارم فقط چیزی که خاطرم است این بود که آن پسر گفت؛ "دوستم را با خود آورده و می خواهم کمکش کنم تا مسیحی شود". واقعاً از دیدن این پسر بچه تعجب کردم، او چهارده سالش بود و خیلی آرام و دوست داشتنی به نظر می رسید. باور کنید یا نه، وی در برابر رفتار ضایع و طعنه آمیز مسیحیانی که آنجا بودند از خود و اسلام دفاع کرد. در حالی که انجیل در دست داشتم همچنان بی ثمر نشسته بودیم داشت کم کم حوصله ام سر می رفت. او نشسته بود و با لبخند ملایم و آرامی راجع به پرستش خدا حرف می زد، بله او عاشق اسلام بود. مانند بچه غزالی که چند حیوان وحشی دوروبر او را گرفته اند، هنوز هم آرام و دوست داشتنی و مؤدب بود. مغزم داشت متورم می شد. پسر بچه مسلمان ترجمه ای از قرآن را روی قفسه جا گذاشت، حالا یادش رفت یا هدفی داشت نمی دانم، اما آن را برداشته و شروع به خواندن نمودم. از اینکه می دیدم این کتاب خیلی تأثیر گزارتر از انجیل است عصبانی شده بودم. پس از خواندن آن، اندکی شک و تردید در ذهنم پدیدار شد. بهتر بود موضوع پسر بچه ی مسلمان را فراموش کنم و وقتم را با دوستانم در سازمان جوانان به خوبی سپری نمایم. گروه جوانان عادت داشتند تعطیلات آخر هفته به کلیساهای مختلف بروند و به دعا و نیایش بپردازند. به یاد دارم در یکی از این مراسم ها آنقدر به خدا احساس نزدیکی کردم که می خواستم با تمام وجود عشق و محبتم را به پروردگار ابراز نمایم. مانند مسلمانان در نیایش روزانه به سجده افتادم، هنوز هم نمی دانم چرا این کار را کردم، تنها چیزی که می دانم این بود که احساس خیلی خوبی داشتم. کشیش همیشه به ما آموخته بود که باید خود را تسلیم پروردگار نماییم، و من هم چیزی بیشتر از این نمی خواستم. همیشه دعا می کردم که خدایا مرا تبدیل به یکی از بهترین بندگان خود نما! یکی از بهترین پیروان خودت! اما ایمان من رو به افول بود. دو هفته بعد، یکی از دوستانم به علت آزار جنسی از کلیسا گریخت. از این موضوع خیلی ناراحت شدم، به عنوان فردی مذهبی که همه فکر می کردند به خدا خیلی نزدیک هستم درونی تهی داشتم. کورکورانه و بدون هدف به دور خودم پرسه می زدم، خواب، خوردن و دعا و نیایش کردن تنها کاری بود که می کردم. یک روز مسلمانی برای دعوت به سازمان جوانان آمد، درواقع آنقدر راجع به اسلام بدگویی کرده بودند که کسی حاظر نبود چیزی راجع به آن بشنود الا من. روحم آشکارا فریاد می زد و حتی لجاجت من هم نمی توانست آن را سرکوب نماید. با هم شروع به بحث و گفتگو نمودیم و با احترام عقاید خود را بیان می کریدم. خود را تسلیم مطلق مسیحیت می دانستم، اما وقتی سؤالاتی از من پرسید عقایدم را مانند موجی خروشان در هم کوبید. حقیقت امر این بود که این برادر مسلمان چنانکه گفته بودند مانند شیطان نبود، درواقع او بهتر از من بود. او هرگز قسم نمی خورد و عصبانی نمی شد و همیشه آرام بود، مهربان و مؤدب. واقعاً تحت تأثیر قرار گرفتم و تصمیم گرفتم او را به مسیحیت دعوت نمایم. چند روز بعد دوباره همدیگر را دیدیم، اما از آن به بعد احساس کردم که دارم بیشتر حالت تدافعی به خود می گیرم. تا اینکه عصبانی شدم، اینجا بود که سعی کردم تا او را درمورد حقانیت مسیحیت متقاعد سازم. ولی احساس کردم که حرف های او بر حق است. داشتم گیج می شدم و نمی دانستم چه باید بکنم. وقتی به اتاقم برگشتم احساس کردم که باید دعا بخوانم اما نه مانند گذشته، شروع به گریه کردم، پس از پایان دعا آرامش خاصی وجودم را فرا گرفت. روزبعد به محل کار برادر مسلمان رفتم و از او خواستم تا برای مسلمان شدن کمکم نماید. نگاهی به من انداخت و گفت: "الله اکبر" همدیگر را در آغوش گرفتیم و به خاطر دعوت به سوی اسلام از او تشکر کردم. با نگاهی به تمام وقایعی که در گذشته برایم افتاده است به این نتیجه می رسم که مسلمان شدن من از قبل محیا شده بود. همیشه چالش هایی وجود دارد، مطمئن هستم که شما هم مانند من چنین احساسی را داشتید. تمام این مشکلات را پشت سر گذاشته و با امید به خدا و تعلیمات لازم قوی تر شده ام. پایان
ترجمه: مسعود |