|
تاریخ چاپ : |
2025 Jul 01 |
www.mohtadeen.com |
لینک مشاهده : |
عـنوان : |
ملیسا رایتر، مسیحی سابق از آمریکا |
در خانواده ای بی رمق و افسرده به دنیا آمدم. پدرم بی دین و مادرم نیز پیرو فرقه بپتیست جنوبی بود که زیاد هم به آن عمل نمی کرد. وقتی خیلی نوجوان بودم، این اشتیاق در من به وجود آمد که به کلیسا رفت و آمد کنم. در تابستان به اردوی مدرسه انجیل رفتم و مدتی از والدینم دور شدم. فرصت این را داشتم تا یکشنبه ها به کلیسا رفته و تا زمانیکه آنها نهار مفصلی را توزیع می کردند آنجا می ماندم. وقتی دوازده سالم شد پدرم مرا از رفتن به کلیسا بازداشت. درس های دینی که در کلیسا به ما می آموختند خیلی جدی بود و من سعی داشتم تا در باره ی اخلاقیات چیزهایی یاد بگیرم. الکل ومواد مخدر مصرف نکنید، کار خلاف انجام ندهید و غیره، من نیز به نوبه ی خودم تلاش کردم تا این موارد را در منزل به خانواده ام بیاموزم. همان سال والدینم از هم جدا شدند، من نزد مادرم ماندم و از آن به بعد جستجوی دین حقیقی را آغاز نمودم. خیلی چیزها یاد گرفتم، تفکر درمورد لطف و شفقت خداوند برایم خیلی جالب بود و این مهمترین درسی بود که طی جستجو برای هدایت فرا گرفتم. هر چه بیشتر به آن فکر می کردم بیشتر می فهمیدم که اساس عقاید مسیحیت اشتباه است. بنابراین کلیسا را ترک کردم و شروع به مطالعه راجع به ادیان دیگر نمودم. می دانستم که خداوند کلید اصلی می باشد و مسیح نیز باید جایگاه مناسب خود را داشته باشد. به فرقه های دیگر مسیحیت روی آوردم ولی هیچ لطفی نداشت. سرانجام به کلیسای "پنتکاستال" پیوستم، بدون هیچ دلیلی آنها قول رستگاری را به من دادند. اینجا بود که دو سؤال در ذهنم پدیدار گشت که بیش از پیش باعث سردرگمیم شده بود. اولین سؤال این بود که اگر مسیح پسر خدا است، پس چگونه می تواند خدا نیز باشد؟ و سؤال دیگر این بود که اگر مسیح خدا است، پس چه کسی در باغ "گیتثامن" به دعا و راز و نیاز می پرداخت؟ این دو سؤال را از کشیش پرسیدم و در پاسخ گفت: "اگر باز چنین سؤالاتی بپرسی پس به خاطر بی ایمانی تا ابد در جهنم خواهی ماند". از جواب وی شوکه شدم و کلیسا را ترک نموده و هرگز به آنجا برنگشتم. از آن اتفاق شانزده سال گذشت، طی این مدت زندگی سخت و دشواری داشتم. گاهی از مسائل دینی دوری می کردم و به مصرف الکل روی می آوردم. از همسرم جدا شدم و احساس پستی و حقارت سراسر وجودم را فراگرفته بود. خودم را با این افکار فریب دادم که مهم نیست چی کار کرده ام زیرا جهنم فقط برای افراد بی ایمان است. بعد از مرگم مدتی روحم زندانی خواهد بود تا تاوان کارهای بد دنیا را بدهم سپس به بهشت خواهم رفت. در سال 2004، بار دیگر ازدواج نمودم اما دوباره به طلاق منجر شد. یک شب تا دیروقت بیدار ماندم و در اینترنت مشغول چت شدم. گذرم به تالار گفتگویی افتاد که پسر مسلمان مصری داشت با چند نفر گفتگو می کرد. اسم وی سامی بود، او پسر خوبی به نظر می رسید و موضوعات مورد بحث نیز مناسب و جالب بود. اولین بار بود که با مسلمانی بحث می کردم و از آن پس اغلب با هم چت می کردیم. راجع به همه چیز با هم حرف می زدیم و حتی آرزو و رویاهایی که برای آینده داشتیم را به هم می گفتیم. اما او بیشتر از خودش تعریف می کرد، دریافتم که اساس عقیده ام درمورد خدا با او یکی است. همان سال بنا شد که با هم ازدواج کنیم و من هم تصمیم گرفتم درمورد دین اسلام به مطالعه بپردازم. دروناً هیچ علاقه ای به مسلمان شدن نداشتم، تنها اشتیاق من برای یادگیری مذهب وی بود تا از قولی که به او داده بودم تخطی نکنم. سامی مرا به دوستش احمد که راجع به دین اسلام خیلی آگاه و با سواد بود ارجاع داد. وی می گفت نمی خواهد رابطه مان روی من تأثیر بگذارد. تعدادی از زنان فقط به خاطر همسرشان مسلمان شده اند. اول از همه درمورد یگانگی پروردگار آموختم، او بی همتا است و نیازی به مخلوقات خود ندارد، اما همه ی ما به او نیازمندیم. کسی مانند او نیست، نه از کسی زاده شده و نه فرزندی دارد. پذیرفتن چنین باوری بسیار ساده بود اما هنوز نمی خواستم مسلمان شوم. این بار چیزهایی راجع به پیامبر صلی الله علیه وسلم آموختم، اینکه همه ی پیامبران با هم برابر هستند و ایشان آخرین پیامبر خدا است. همچنین فهمیدم که مسیح علیه السلام پیامبر بود نه پسر خدا. کمی دچار تلاطم شدم، روشن کردن این موضوع کمی سخت بود اما به جای شباهت فرق زیادی با هم داشتند. پیامبری که در انجیل از آن یاد شده بود پیام خدا را برای تمام بشر به ارمغان آورده و آن پیام همیشه همان جور بود. تنها خدا را بپرستید، شریکی برای او قرار ندهید. در صورتی که پیامبر مورمون پیامش تنها برای طرفداران کلیسای مورمون است. هفت ماه به یادگیری چیزهای جدید ادامه دادم و عقاید مورمون را رد کردم. ولی باز به احمد و سامی گفتم که فعلاً نمی خواهم مسلمان شوم. در سال 2005، آخرین درس را نیز یاد گرفتم که به من اجازه می داد تا ترسم از جهنم را به کلی از بین ببرم و با تمام وجود اسلام را بپذیرم. همه ی ما داستان حضرت مریم و تولد مسیح را می دانیم اینکه چگونه حضرت جبرئیل علیه السلام بر وی ظاهر شده و مسلمانان نیز به وجود ملائکه ایمان دارند. این حضرت جبرئیل بود که قرآن را از جانب پرودرگار بر پیامبر صلی الله علیه وسلم فرو آورد. روز بعد از طریق اینترنت با یکی از خواهران مسلمان صحبت کردم و گفتم که می خواهم مسلمان شوم. وی به من تلفن زد و همراه دو برادر به منزل ما آمدند و شهادتین را اعلام نمودم. خیلی راحت بود، ابتدا به انگلیسی و سپس به عربی من راهنمایی می کردند. آن خواهر به من روسری داد و کمک نمود تا برای همیشه ظاهرم را با سنبل مسلمانی آراسته کنم. آن شب با احمد و سامی تماس گرفتم آنها از خبر مسلمان شدنم خیلی هیجان زده شدند. روحم از سال 1978، در جستجوی حقیقت بود تا اینکه در سال 2005، در سن سی و چهار سالگی به مقصد رسید. پایان ترجمه: مسعود Mohtadeen.Com |