|
تاریخ چاپ : |
2025 Jul 01 |
www.mohtadeen.com |
لینک مشاهده : |
عـنوان : |
دوورا اچ. بونومو، کاتولیک سابق از آمریکا |
بسم الله الرحمن الرحیم
سفر من به سوی اسلام زمانی آغاز شد که فقط شش سالم بود. شاید به نظر عجیب بیاید اما واقعیت دارد. در یک خانواده ی کاتولیک به دنیا آمدم. در سن شش سالگی غسل تعمید داده شدم. بر خلاف این همیشه با کاتولیک های دیگر فرق داشتم. تنها به درگاه خداوند بی همتا دعا می خواندم، همیشه از پرستش مسیح و افراد پرهیزگار دیگر خودداری می نمودم. البته والدینم متوجه عادت های عجیب من شده بودند اما در این مورد با من حرفی نمی زدند. یک ماه قبل از مراسم تنفیذ من، کشیش سؤالی از من پرسید پس از جواب دادن به او، از من خواست تا مسیح را بپرستم. یادم می آید که نگاهی به او انداختم و گفتم؛ من مسیح را نمی پرستم، فقط خدا را ستایش می کنم! او سعی کرد به من بفهماند که مسیح خدا است، خیلی با وی جر و بحث کردم و در آخر به او گفتم نه. کشیش عصبانی شد و حتی مرا زد. عصر همان روز والدینم به کشیش تلفن کرده و اضهار داشتند که من یاغی و سرکش شده ام، این برای بچه ها عادی است، در آینده حتماً مسیر خود را پیدا می کنم. به هر حال کلیسا مراسم تنفیذ مرا به جا آورد، اما من کشیش و اسقف اعظم را تکفیر نموده و دیگر هرگز به کلیسا برنگشتم. در تمام طول زندگیم به یک خدا ایمان داشتم. از سه سالگی فقط به درگاه پروردگار دعا می خواندم. زندگی همچنان سپری شد تا سن پانزده سالگی که اتفاقات جالبی برایم افتاد. در دبیرستان درسی به نام ادیان جهان را مطالعه می کردیم و در اکثر بخش های آن از اسلام صحبت شده بود. در آن لحظه دلم می خواست که مسلمان شوم. در آن لحظه ی لذتبخش، به معلم تاریخ آرزوی درونیم را گفتم. متأسفانه او برضد آن با من صحبت کرد و یک هفته بعد فیلم مستندی را درمورد زندگی زنان مسلمان به من نشان داد. بعد از مشاهده ی آن نظرم تغییر یافت. سپس به انتخاب بعدیم یهودیت روی آوردم. کم کم در خفا کتاب های مربوط به تاریخچه ی یهودیت را مطالعه کرده و تا حدودی اطلاعات کافی راجع به آن کسب نمودم. می دانستم اگر چنانچه خانواده ام از آن مطلع شوند مرا به خانه راه نمی دهند. یک سال گذشت، اشتیاقم دوباره غلیان پیدا کرد و برای کسب اطلاعات جدیت بیشتری به خرج دادم. بنابراین در سن نوزده سالگی، در اولین دوره ی تعالیم یهودیت شرکت کردم و متقاعد شدم که این همان مسیری است که در زندگی باید دنباله رو آن باشم. در آخرین سال تحصیلی با یک خاخام به نام ویلیامز پورت اهل پنسیلوانیا آشنا شدم. بعد از گفتگو با وی، مرا تشویق به پذیرفتن یهودیت نمود. آن موقع زیاد مطمئن نبودم، چون همچنان مشغول مطالعه بودم. یکی دو سال تحت آموزش وی سپری شد و سپس وارد آیین یهودیت شدم. بعد از مراسم زیاد راضی نبودم و بعضی از قسمت های مراسم را ادا نکردم. وقتی به خانه برگشتم و کتاب قوانین یهودیت را خواندم فهمیدم که من یهودی نیستم. هنگامی که موضوع را به خاخام اطلاع دادم غافلگیر شد. دو سال بعد از این دین صرف نظر کردم زیرا معتقد بودم دارای اشکالاتی است. کم کم موضوع دین مرا سردرگم ساخت، و سرانجام در سال 2010، به کلی از یهودیت خارج شدم. وقتی هنوز یهودی بودم گاهی قرآن می خواندم و آن را با تورات مقایسه می کردم و به این نتیجه رسیدم که قرآن پرمعنی و جهت دار است. مطمئن نبودم که آیا بار دیگر می توانم خودم را درگیر مذهب دیگری نمایم یا نه. امیدم به خدا را از دست داده بودم. نسبت به هستی پروردگار دچار شک و تردید شدم و دوباره سردرگم و گیج شدم. مدتی زندگیم بدین گونه سپری شد، با خیلی ها در این باره صحبت کردم و به من گفتند که باید راه خودم را پیدا کنم. شروع به فکر کردن درمورد اسلام نمودم. قرآنی که ترجمه ی بهتری داشت را تهیه کرده و دوباره مسیر دیگری را آغاز نمودم. یک روز در یکی از خیابان های بودا پست داشتم قدم می زدم. یک دفعه احساسی عجیب سراپای وجودم را فرا گرفت در همان لحظه ایستادم و نگاهی به آسمان انداختم. حس کردم دیوانه شده ام، اما نبودم. صادقانه باور کردم که دارم از طرف خدا پیامی را دریافت می کنم. پس از اینکه این احساس تمام شد دوباره به قدم زدن ادامه دادم اما این بار با لبخند و فهمیدم که به او رسیده ام. این بود که دانستم باید خودم را تسلیم حق نمایم زیرا روحم وجود او را لمس نمود و وقت آن فرا رسید که مسلمان شوم. یک هفته در اینترنت به جستجو پرداختم و از چند نفر مسلمان نحوه ی مسلمان شدن را پرسیدم و آنها نیز برایم توضیحات لازم را دادند. باورم نمی شد بعد از گذشت سالها مطالعه و روی آوردن به یهودیت، چگونه تا این حد آسان و راحت است؟ به جستجوهایم ادامه داده و فهمیدم که هر چیزی که درمورد اسلام شنیده ام درست است. در عصر یکی از روزهای ماه ژانویه سال 2011، دوباره احساس افسردگی و نا امیدی کردم. احساسی که هرگز قبلاً نداشتم. در آن هنگام سراغ سایت” IslamReligion.com” رفتم. با خود گفتم اگر بخواهم مسلمان شوم باید همین الان این کار را انجام دهم. مردی که با وی چت می کردم نام مرا خواند، تنم داشت می لرزید، اولین چیزی که برایم پیش آمد این بود که شروع به گریه کردم. اما این اشک خوشحالی بود، قبلاً هرگز چنین احساسی نداشتم. پس از سال ها جستجو و مطالعه، مسیر درست به سوی پروردگار را پیدا کردم. آن روز به آرزوی دیرینه ام رسیدم و مسلمان شدم. پایان ترجمه: مسعود |