|
تاریخ چاپ : |
2025 Jul 01 |
www.mohtadeen.com |
لینک مشاهده : |
عـنوان : |
سانا، مسیحی سابق از مصر (قسمت اول) |
سانا یک دختر مسیحی مصری است که پس از سفری طولانی از شک و تردید، خداوند وی را به دین حقیقت هدایت فرمود. وی ماجرای اسلام آوردن خود را چنین بیان می کند: مانند دیگر دختران مسیحی مصری با تعصبی شدید نسبت به آیین مسیحیت بزرگ شدم. والدینم به زندگی مذهبی من توجه زیادی داشتند. همیشه مرا با خودشان به کلیسا می بردند و وادارم می کردند که دست کشیش را ببوسم و همراه آنها دعا و نیایش بخوانم. اغلب آنها عقیده تثلیث را به حضاری که در کلیسا بودند تعلیم می دادند و می گفتند چنانچه کسی به عقیده ای غیر از مسیحیت باور داشته باشد هرگز توسط خداوند پذیرفته نمی شود. مانند بچه های دیگر به حرف های کشیش گوش می دادم بدون اینکه چیزی بفهمم، خیلی زود از کلیسا بیرون می آمدم و فوراً با دوست مسلمانم شروع به بازی می کردیم. بچه ها چیزی از کینه و عداوتی که کشیش ها در قلب مردم فرو می برند آگاهی ندارند. بعد از اینکه کمی بزرگتر شدم، به مدرسه ی ابتدایی رفتم. دوستان بیشتری پیدا کردم. در مدرسه بیشتر نگاهم دنبال لیاقت و شایستگی هم کلاسی های مسلمانم بود. آنها مثل خواهر با من رفتار نموده و هیچ وقت به تفاوت مذهبی میان ما توجه نمی کردند. بعدها فهمیدم که قرآن به مسلمانان توصیه کرده است که با غیر مسلمانان عداوت نکنند و با مهربانی رفتار نموده تا اینکه به دین اسلام روی بیاورند. من رابطه ی قوی و دوستانه ای با یکی از دوستان مسلمان داشتم. به جز سر کلاس دینی همیشه با هم بودیم. وقتی که داشتیم اصول دینی مسیحیت را یاد می گرفتیم، می خواستم از معلمم این سؤال را بپرسم که: بر اساس عقاید مسیحیت، چگونه امکان دارد مسلمانان بی دین باشند در صورتی که آنها رفتار و کردار خوبی دارند و با مسائل خیلی راحت برخورد می کنند؟ اما می ترسیدم از سؤال من عصبانی شود. بالاخره یک روز این سؤال را از او پرسیدم و درحالیکه خشم خود ار فروکش می کرد گفت: "شما هنوز خیلی جوان هستید و چیزی از زندگی نمی دانید. ما بزرگترها بهتر می دانیم". با نارضایتی کامل سکوت نموده اما با پاسخ وی که نه منطقی و نه معقول بود متقاعد نشدم. پس از مدتی همراه خانواده ام از شهرمان به قاهره نقل مکان نمودیم. قبل از رفتن با دوستم خداحافظی نموده و به همدیگر هدیه دادیم. او نتوانست هدیه ای بیابد که با آن احساس خود را نسبت به من ابراز دارد بنابراین ترجمه ای از قرآن را درون جعبه ای بسیار زیبا به من هدیه داد. او گفت: "فکر کردم هدیه ای که به تو بدهم باید سنبلی از دوستی و یادگاری از روزهایی که با هم بودیم باشد. چیزی بهتر از قرآن که کلام پروردگار است پیدا نکردم". با خوشحالی آن را پذیرفتم. آن را از خانواده ام پنهان کردم زیرا آنها نمی خواستند چنین کتابی همراه دخترشان باشد. از آن پس همیشه هنگام اذان قرآن را می بوسیدم و دعا می کردم. سالها گذشت و با یک خادم کلیسا ازدواج کردم. البته به دور از چشم همسرم همیشه قرآن را همراه خود داشتم. سه فرزند به دنیا آوردم و در یک مؤسسه ی دولتی کار می کردم. در آنجا چند همکار مسلمان داشتم که مرا به یاد هم کلاسی مسلمانم می انداختند. هر موقع صدای اذان را از مسجد مجاور می شنیدم، با وجود اینکه غیر مسلمان و همسر کشیش بودم، احساسی غیر قابل توصیف دراعماق وجودم می نمودم. روزها سپری می شد و من به فکر حقانیت دین اسلام افتادم. چیزهایی را که در کلیسا درمورد اسلام می شنیدم را با رفتار و شخصیت مسلمانان مقایسه می کردم. تا اینکه به حقیقت اسلام واقف شدم. هنگامی که همسرم در منزل نبود از فرصت استفاده می کردم و با برنامه های اسلامی در تلوزیون و رادیو گوش می دادم. با صدای عبدالباسط و شیخ محمد رفأت، احساس می کردم که قرآن نمی تواند کلام بشر باشد بلکه منشأ آن الهی است.
پایان قسمت اول ترجمه: مسعود
|