این داستان سفر پسری چهارده ساله است که به دین اسلام مشرف می شود.
نام من ماتوس است، در یک خانواده ی غیر مذهبی ساکن پنسیلوانیا در سال 1992 به دنیا آمده ام. مادرم مسیحی بود و به کلیسای کویکر می رفت. ولی بعد از مدتی دست از مذهب برداشت و بقیه ی عمر خویش را در بی دینی سپری نمود. او مانند من منکر وجود خدا نبود، مثلاً با اینکه بچه بودم ولی خیلی خوب منطق را می فهمیدم، و با آوردن دلیل و برهان وجود خدا را غیر ممکن می نمودم.
درباره ی من
واقعاً زیاد به مذهب توجهی نداشته و به دایناسورها خیلی علاقه داشتم. و می خواستم بیشتر و بیشتر درمورد آنها بدانم. وقتی حرفی می زدم فقط حقیقت را بیان می نمودم. خیلی وقت ها چیزی برای گفتن نداشتم، زیرا به مردم زیاد اعتماد نداشتم. دنیای خیالی را بیشتر از جهان واقعی دوست داشتم.
تا اینکه حمله ی یازده سپتانبر صورت گرفت. در این باره زیاد حرف نمی زدم، و عکس العملی هم نداشتم، زیاد من را نترساند. فکر می کردم که کلمه ی مسلمان فقط نام قومی است، ومن تنها به جنگ عراق توجه داشته و وقتی که افراد بی گناهی را در زندانهای ابو غریب به عنوان مقصر شکنجه می دادند و باعث رسوایی شد از طریق روزنامه ها از آن اطلاع پیدا می کردم.
وقتی که کم کم از لاک خودم بیرون آمده و دنیای پیرامون را جستجو می نمودم، با اطرافیانم بر سر موضوع مذهب و سیاست به مشاجره می پرداختم. تنها مذهبی که در آن زمان می شناختم مسیحیت بود و معتقد بودم که پر از ریا و نفاق می باشد.
وقتی که سیزده سالم شد، فقط گرفتن مدرک برایم مهم بود، و در آن زمان به چیز خاصی علاقه نداشتم. بر این امر واقف شدم که به مذهب نیاز دارم. هیچ وقت درمورد آن تحقیق نکرده بودم. اگر به وجود خدایی اعتقاد داشتم آنقدر مغرورانه رفتار می کردم که تمام مشکلاتم را تقصیر او می دانستم. به دلیل اینکه بیشتر به سیاست توجه می نمودم کم کم مذهب از یادم رفت. کتاب های هیتلر و از این قبیل را مطالعه می کردم. به نازیسم و بیشتر از آن به کمونیسم علاقه پیدا نمودم. مدتی هم به حرکت های مارکسیسمی ملحق شدم. با خودم درمورد بعضی از چیزها نزاع می کردم.
وقتی مردم درباره ی دینم از من می پرسیدند به آن ها می گفتم که کمونیست هستم. واقعاً به یک دین اساسی احتیاج داشتم تا بتواند مرا از این ورطه نجات دهد. وقتی به مسیحیت روی آوردم به دلیل وجود تزویر و نفاق و فرقه گرایی آن را کنار گذاشتم.
اطرافم را خوب جستجو نمودم، از مسیحیت گرفته تا اساطیر یونانی به همه چیز نگاهی می انداختم. آخر سر تصمیم گرفتم نظر کوتاهی به اسلام بیاندازم.
در مقایسه با تفکرات رایج در جامعه با خودم گفتم که اسلام تنها مذهبی است که مجبور هستم به سوی آن بروم. ترجمه ای از قرآن کریم را به دست آوردم و شروع به خواندن نمودم. فهمیدم این چیزی نیست که در رسانه ها به تصویر کشیده شده است. دیدم که می بایست تنها به یک خدای یگانه ایمان داشته باشیم و هیچ چیزی را برای او شریک قرار ندهیم. با تمام وجود دریافتم که این همان دینی است که باید به آن ملحق شوم.
بر روی اینترنت به جستجو پرداختم و چگونه نماز خواندن را یاد گرفتم. در سایت www.islamreligion.com دیدم که چطور باید شهادتین را خواند و مسلمان شد. این تغییر و تحول و تسلیم خداوند شدن برای من الزامی بود. حالا شهادتین را خوانده و مسلمان شده ام. خیلی زود دردو رنج بی ایمانی از قلب من خارج شد، و خوشحالی سراسر وجودم را دربر گرفت. خداوند در حق من لطف داشت، و من سعی دارم که پنج نوبت نماز را در روز به خاطر او به جای آورم.
به هرترتیب، با توجه به حالات تعصبات جنگی و عدم سازگاری دینی مردم به دلیل آن، در حال حاظر فریضه ی دینیم را در خفا انجام می دهم. روزهای جمعه به مسجد می روم. مادرم از مسلمان شدم من خبر ندارد، هر وقت که زمانش برسد به او خواهم گفت. از خدا می خواهم مرا از بی ایمانی و بی دینی محفوظ بدارد، و کمک کند تا مسلمان خوبی شوم.
اگر هر غیرمسلمانی این داستان را می خواند به او پیشنهاد می دهم که حتماً قرآن بخواند. انشاالله مورد رحمت خداوند قرار گرفته و مسلمان می شود.
پایان
ترجمه: مسعود
سایت مهتـدین
Mohtadeen.Com |