...
در جایی که کار می کردم یک همکار خانم داشتم. وقتی صبح سر کار می رفتم و او را می دیدم به او صبح بخیر می گفتم و او تنها جواب صبح بخیر را می داد و بس. از این رفتار او متعجب بودم، هیچ شباهتی به زنانی که دیده بودم نداشت.
سرانجام از او پرسیدم؛ خانم چرا شما هیچ وقت چیزی نمی گویید؟
می ترسم اشتباهی کرده باشم و باعث رنجش شما گشته باشد. وی در پاسخ گفت نه، به دلیل اینکه من مسلمان هستم.
با تعجب پرسیدم چی شما چه هستید؟ "من مسلمان هستم، و زنان مسلمان با مردان زیاد حرف نمی زنند". گفتم:"اووه. مسلمان!" او گفت: "بله مسلمان، و ما مسلمانان از دین اسلام پیروی می کنیم".
آن موقع فکر می کردم مسلمانان تروریست هستند. چطور او توانسته مسلمان شود؟ از کجا باید این دین را شناخت؟
در این باره شروع به تحقیق و بررسی نمودم، ولی قصد نداشتم مسلمان شوم. کاری که داشتم به دلایلی تعطیل شد و این خانم مسلمان از آنجا رفت. به خانه برگشتم و شروع به دعا نمودم و از خدا خواستم که مرا نه به سوی مسیحیت و نه یهودیت و نه دیگر ادیان بلکه به سوی راه خویش هدایت نماید.
به فکر این همه مسلمان در جهان افتادم، و با خود گفتم چطور است کتاب آنها را مورد مطالعه قرار دهم. به یک کتاب فروشی عرب رفتم، و آن ها ترجمه ی کتاب قرآن را به زبان انگلیسی به من معرفی کردند و من نیز آن را خریداری نموده و پس از برگشتن به خانه شروع به خواندن آن کردم.
وقتی ورق به ورق آن را می خواندم نگاهم به آیه هایی افتاد که درمورد حضرت نوح علیه السلام بود با تعجب گفتم؛ هی ببین در انجیل هم از ایشان نام برده شده است، همچنین داستان حضرت ابراهیم و دیگر پیامبران نیز در اینجا وجود دارند. نمی توانم باور کنم.
پس از اینکه تمام قرآن را مطالعه کردم، از خودم پرسیدم خوب حالا کار بعدی که باید انجام دهم چیست، و تصمیم گرفتم به جایی که مسلمانان دور هم جمع می شوند بروم.
در صفحه ی اطلاعات به دنبال آدرس و یا شماره تلفن مساجدی که در شهر بود گشتم، بالاخره آدرس مرکز اسلامی در جنوب کالیفرنیا را پیدا کردم. از طریق تلفن آنها به من گفتند که روز جمعه بیایم.
وقتی که روز جمعه به مسجد رفتم همه فکر می کردند که من مسلمان هستم و به من تعارف کردند که با آنها در صف نماز بایستم، ولی امتنا کردم و گفتم که فقط برای دین آمده ام. امام شروع به سخنرانی نمود و سپس همگی به نماز ایستادند. من فقط تماشا می کردم.
وقتی به سجده رفتند، کم کم احساسی سراپای وجودم را از ماهیچه گرفته تا استخوان و روح و قلبم را فرا گرفت. بعد از اینکه نماز تمام شد. به یکی از نماز گزاران گفتم؛ ببخشید کجا می توانم شهادتین خودم را اعلان نمایم. او همراه چند برادر مرا نزد امام برد، همه ی آنها لبخند می زدند. یکی از برادران مصری به نام عمر کنار من آمد و گفت ببخشید اولین باری است که شما این جا می آیید؟ گفتم: بله. پرسید که آیا مسلمان هستم؟
پاسخ دادم نه، ولی کمی درباره ی آن مطالعه داشته ام. وی گفت: خیلی خوب پس اجازه بده در ابتدا اصول اولیه رابه شما آموزش دهم. او طرز وضو گرفتن را به من یاد داد، و ذکر نمود که این کار باعث پاکی و طهارت مسلمان می شود.
پس از یادگیری چند مورد دیگر شهادتین خود را ادا نموده و برای همیشه خود را تسلیم پروردگار کردم.
ترجمه: مسعود
سایت مهتـدین
Mohtadeen.Com |