ناجیه همیشه فکر می کرد که خداوند برای او برنامه هایی دارد. فکر می کنم از همان لحظه ای که به دنیا آمدم در راه اسلام قدم نهاده ام. فرزند ناخواسته ای بودم که در خانواده ای آمریکایی اهل کالیفرنیا به دنیا آمدم. مادرم دوباره ازدواج کرد و من مجبور شدم با پدربزرگ و مادربزرگم زندگی کنم. خانواده ام خیلی ثروتمند بودند، و من همیشه از امکاناتی همچون بهترین لباس، کلاس موسیقی، مدرسه ی شبانه روزی و غیره برخوردار بودم. ولی هیچ از این زندگی خوشم نمی آمد. یادم نمی آید کسی در آن خانه به من گفته باشد که دوستت دارم.
در سن نوجوانی بچه ی حرف گوش کنی بودم، هیچ گاه برای خانواده ام مشکلی به وجود نیاوردم. به هر حال، وقتی که با همسر آینده ام که سیاه پوست بود آشنا شدم خانواده ام از هر دوی ما متنفر شدند و این باعث شد بین من و آنها فاصله بیفتد.
اجازه ندادم که دیدگاه نژادپرستانه ی آنها جلوی عشق من به مردی که دوستش داشتم شود. ولی آنها با تمام قدرت می خواستند جلوی این ازدواج را بگیرند. هرطور که بود با هم ازدواج کردیم و دارای سه فرزند شدیم، مرتب به کلیسا می رفتیم و به فرزندانمان طبق آیین مسیحیت تربیت کردیم.
همیشه در فعالیت های مربوط به کلیسا شرکت می نمودم. پس از مدتی همسرم در اثر سکته ی قلبی درگذشت. تنها از اداره ی زندگی سه فرزند بر نمی آمدم. تصمیم گرفتم ارث خودم را از خانواده ام مطالبه کنم.
با چند وکیل صحبت نمودم ولی آنها از حمایت من شانه خالی کردند. یک روز که داشتم در دفترچه ی تلفن دنبال شماره ی وکیلی می گشتم، از روی شانس شماره ای را گرفتم و اتفاقاً مردی با مهربانی جواب تلفنم را داد. وی پس از آگاهی از ماجرای من گفت: "اوه، شما نباید به این سادگی از حق خود بگذرید این حق مال شما است". از او پرسیدم که آیا شما یهودی هستید؟ گفت نه من اهل عربستان سعودی هستم. او گفت خوشحال می شود اگر در این قضیه به من کمک نماید. از این پاسخ جا خوردم و خیلی خوشحال شدم.
با جرأت می توانم بگویم که وی بهترین انسانی بود که تا آن و قت دیده بودم. چیزی که بیشتر مرا مجذوب ساخت این بود که با اینکه او مسیحی نبود ولی اصلاً اجازه نمی داد از کلیسا بدگویی کنم. او می گفت: "اجازه بده تا درباره ی آنها صحبت نکنیم بلکه به موضوع اصلی بپردازیم".
یک روز وکیلم به من تلفن زد و با تأسف فراوان گفت که کار وکالت را ترک گفته و شغل جدیدی اختیار نموده، با شنیدن این جمله جلوی چشمانم تاریک شد و از شدت ناراحتی شروع به گریه کردم.
در آن حالت نام خدا را فریاد می زدم و دعا می کردم. می گفتم خدایا خواهش می کنم لطفاً کمک کن!
می دانستم که همه ی این ها امتحانی از جانب خداوند است. چند روز بعد سالروز تولد دخترم بود، برای خوشحال کردن وی تصمیم گرفتم از چند سایت در اینترنت خرید کنم. به طور اتفاقی با سایتی آشنا شدم که مرا از دین اسلام آگاه نمود.
تعدادی بیانیه و وبلاگ درمورد اسلام خواندم، و به چند ویدئو نگاه کردم. بعد از چند ماه، در یک روز به یادماندنی و زیبا، شهادتین خود را از طریق همان سایت اسلامی در اینترنت اعلام نمودم. روز خوشحال کننده ای در زندگیم بود. در یادگیری مبانی دین اسلام الحمدلله هیچ مشکلی نداشتم و خدا در هر حال کمکم می نمود.
اسلام را بیش از هر چیزی در زندگیم دوست دارم، آن به من آرامش و درک و فهمی داد که قبلاً نداشتم. اسلام به من آموخت که چگونه با آن همه درد و غم که در گذشته داشتم کنار بیایم. عفو و بخشش برایم سخت بود ولی خدا را شکر توانستم آن را به اجرا درآورم.
مخصوصاً از خواهری از پاکستان بی نهایت سپاسگزارم که ترجمه ی قرآن و چند کتاب مفید را برایم فرستاد.
اسلام زندگی من، و بهشت هدف اصلی من است.
پایان
ترجمه: مسعود
سایت مهتــدین
Mohtadeen.Com |