در سی جولای 2006، به دین اسلام مشرف شدم، مسلمان شدن من به معنای رسیدن به دین واقعی بود. درمورد گذشته ام چیز زیادی برای گفتن ندارم. به عنوان یک مسیحی ارتودکس غسل تعمید داده شدم، خیلی به ندرت برای انجام مراسم مذهبی به کلیسا می رفتیم.
در رومانیا، وقتی که بچه بودم، اکثریت مردم کمونیست بودند. وقتی که کمونیسم از رده خارج شد من یازده سالم بود در آن زمان تعداد زیادی از مردم به مذهب خویش بازگشتند، ولی والدینم روی عقیده ی کمونیسم باقی ماندند.
تنها در مراسم های خاصی چون ازدواج و سوگواری و یا غسل تعمید بچه ها مادرم به کلیسا می رفت. گاهی مرا نیز با خود می برد تا معنای مرگ و زندگی برایم روشن شود. متأسفانه هرگز از این گونه طرز تفکر و عقیده ها خوشم نمی آمد.
مردم تا حدی به کلیسا ی ارتودوکس علاقه پیدا کرده بودند که وقتی مراسمی برگزار می شد، مردم آنقدر تجمع می کردند که حتی یک صندلی برای نشستن پیدا نمی شد.
مجبور می شدیم سر پا بیاستیم و پاهایمان به درد می آمد، و دیگر نمی توانستیم به مراسم توجهی داشته باشیم. به طور کلی از سرودها و دعاهای مراسم خوشم نمی آمد، وهیچ گاه حس معنوی در آیین مسیحیت به من دست نمی داد.
دو تا از بهترین دوستانم مسلمان بودند، به مراسم عبادی مسلمانان خیلی علاقه داشتم و دیدن آنها برایم تجربه ی جالبی بود. در طول سال های دانشگاه در بریتانیا، تقریباً از سراسر دنیا همکلاسی داشتم که بیشتر آنها مسلمان بودند.
از روی تصادف با چند تا از هم کلاسی های مسلمانم که اهل مراکش و مالزی بودند دوست شدم. آنها بسیار آرام، دوست داشتنی و صادق بوده، و مرا با رفتار درست و محبت آمیز خودشان تحت تأثیر قرار داده بودند. هیچ گاه الکل مصرف نمی کردند در صورتی که من بارها این کار را می کردم.
آخرین ترمی که قرار بود مدرک کارشناسی را بگیرم، با یک مسلمان فوق العاده خوب آشنا شدم که بعد ها همسرم شد. با هم شروع به بحث و گفتگو درمورد اسلام نمودیم.
به وجود پروردگار ایمان داشتم و همیشه دعا می کردم که مسیر درست را در زندگی به من نشان دهد. همسرم هیچ وقت برای شناساندن دین خودش به من اصرار نمی کرد و نمی خواست به زور مرا وادار به پذیرش آن نماید.
یک بار از او پرسیدم که چرا زیاد درمورد اسلام با من حرف نمی زند، در پاسخ گفت که هر فردی باید مذهب را در قلب خودش جستجو کند نه از روی اجبار و یا تقلید از دیگران.
هر قدر که می گذشت بیشتر به مطالعه ی کتاب های اسلامی علاقه پیدا می کردم، و او از این موضوع خوشحال بود. در زمانی که من از مسیحیت بیزار بودم و تعالیم آن برایم قابل قبول نبودند، به خدا اعتقاد داشتم.
حقیقتی که درتعالیم دین اسلام برایم آشکار شد چیزی بود که مرا به سوی آن کشاند. گاهی حس قوی را در قلبم احساس می کردم. از لحاظ مالی و عاطفی هیچ مشکلی نداشتم، فقط احساس می کردم که اسلام همان گمشده ای است که در زندگی به دنبال آن بودم.
هنگامی که به قطر نقل مکان کردم (جایی که هم اکنون در آن زندگی می کنم) به یک مرکز محلی اسلامی رفتم، ساختمانی با مناره های عظیم، با خود عهد کردم وقتی که بخواهم شهادتین را اعلام نمایم حتماً در چنین جایی باید باشد و خداوند آرزوی مرا برآورده کرد.
در صبح روز سی جولای، در یک لحظه ی روحانی، ماشینم را کنار مرکز اسلامی پارک کرده و تصمیم گرفتم تا شهادتین خودم را اعلام کنم. همسرم از این موضوع مطلع نبود. می خواستم بعداً او را در جریان قرار دهم تا برایش خبر خوبی باشد.
وقتی برای دیدن خانواده ی همسرم به منزل آنها رفتم خبر مسلمان شدنم را به او گفتم. از خوشحالی اشک در چشمانش جمع شد. اگر خدا بخواهد هر وقت به کشورم بازگشتم این موضوع را به خانواده ام خواهم گفت.
بزرگترین آرزوی من این است که مردم کشورم دیگر به تبلیغات سوء علیه مسلمانان اعتماد نکنند بلکه خودشان تصمیم بگیرند که درمورد اسلام مطالعه کنند و قرآن بخوانند، و درک عمیقی نسبت به این دین زیبا پیدا کند.
پایان
ترجمه: مسعود
سایت مهتدین
Mohtadeen.Com
|