حدود بیست سال است که در میدان دعوت الی الله سرگرم فعالیت میباشد. او نیز از آن دسته از هنرپیشگانی است که توبه، نصیبش شده است. ایشان روزگاری در میدان هنر دارای نام و شهرت فراوانی بودهاند.
خودش سرگذشت خود را چنین بیان میکند:
از دانشکدهی ادبیات در رشتهی روزنامه نگاری، فارغالتحصیل شدم. در آن زمان با مادربزرگم یعنی مادر هنرپیشهی معروف «احمد مظهر» که عمویم میباشد زندگی میکردم؛ و بیشتر اوقات خود را، بیرون از منزل یعنی در خیابانها، پارکها و سایر اماکن عمومی، سپری میکردم؛ و از اینکه خود را به بهانهی آزادی و تمدن، در معرض دیدگان زهرآگین انسانهای حیوان صفت به نمایش میگذاشتم، خرسند بودم. بیچاره مادربزرگم به خود حق دخالت در امورم را نمیداد. حتی پدر و مادرم نیز چندان نقشی در زندگی خصوصیام نداشتند. در واقع خودم تعیین کنندهی سرنوشت خود بودم. متأسفانه فرزندان خودسر، اینگونه زندگی خود را مانند چهارپایان و یا بدتر از آنها رقم میزنند. مگر اینکه خداوند در حقکسی لطف کند و نجاتش دهد.
با صراحت بگویم: من به طور کامل از دستورات اسلام فاصله گرفته بودم و بجز چند کلمه که بر زبان میآوردم، نسبت به سایر احکام آن بیگانه شده بودم. از نظر مالی مشکلی نداشتم ولی نمیدانم چرا همیشه از برق و اجاق گاز وحشت داشتم!؟ میترسیدم که روزی خداوند به خاطر معصیتهایم در دنیا، همین جا- قبل از آخرت- مجازاتم کند. گاهی که تنها میشدم، وجدانم مرا سرزنش میکرد و با خود میگفتم:
ببین! مادربزرگ با آنکه مریض و ناتوان است، نمازهایش را قضا نمیکند؛ آنگاه تو چگونه میخواهی فردا از عذاب الهی نجات پیدا کنی!؟
ولی چون نمیخواستم که این افکار، خاطرم را آشفته سازد فوراً بلند میشدم و روی تختخواب دراز میکشیدم و یا برای گردش، به پارک میرفتم. تا اینکه سرانجام، روزی به واتیکان سفر کردم. آنچه در این سفر، بیش از هر چیز توجه مرا به خود جلب کرد، هنگام ورود به موزهی پاپ، مجبورمان کردند که به احترام دین تحریف شدهی شان پالتوی سیاه بپوشیم، با خود گفتم:
اینها به پاس دین تحریف شدهی شان اینگونه رفتارمی کنند، پس چرا احترام دین واقعی خود را حفظ ننماییم!؟
روزی در همین سفر، دلم خواست به خاطر سعادتی که ظاهراً نصیبم شده بود، با گزاردن دو رکعت نماز، شکر خدا را بجای آورم؛ نظر شوهرم را در این مورد جویا شدم؟ موافقت کرد و گفت: من که به آزادی فردی، احترام قائل هستم!
در حادثهای دیگر روزی با لباس بلند و چادری مناسب، وارد مسجد بزرگ پاریس شدم و در آنجا دو رکعت نماز، بجای آوردم. پس از اتمام نماز، کنار درب خروجی مسجد هنگامی که مشغول درآوردن چادر لباسهایم بودم، اتفاق عجیبی به رایم رخ داد؛ یک زن جوان فرانسوی با دو چشم آبی زیبا- که هرگز فراموشش نخواهم کرد- در حالی که کاملاً محجبه بود به سوی من آمد وبا یک دست، دستم را گرفت و با دست دیگرش شانهام را فشرد وبا صدای محبت آمیزی گفت:
چرا حجابت را درون کیفت میگذاری؟ مگر نمیدانی که این دستور پروردگار عالم است؟
من که غافلگیر شده بودم، با تعجب به سخنانش گوش میدادم. با التماس از من خواست تاچند لحظهای با او در مسجد بنشینم. نخست خواستم بهانهای بیاورم ولی برخورد بسیار مؤدبانه و سخنان جذابش باعث گردید که لحظهای با او بنشینم و صحبتهایش را بشنوم. از من پرسید:
آیا به کلمه «لااله الاالله» شهادت میدهی؟ آیا معنی این کلمه رامی دانی؟ خواهرم! بر زبان آوردن این چند کلمه کافی نیست؛ بلکه هدف واقعی، تصدیق قلبی و عمل نمودن به مقتضای آن است.
بدین صورت، آن زن جوان، در چند لحظه، مشکلترین درس زندگی را به من آموخت. قلبم از جا تکان خورد وجدانم در مقابل سخنانش بیدار شد. سپس در حالی که دستم را در دستش گرفته بود خداحافظی نمود و گفت: خواهرم! دین اسلام را تنها نگذارید.
آنگاه در حالی از مسجد بیرون شدم که غرق در افکار گوناگون بودم. اتفاقاً عصر همان روزبه پیشنهاد شوهرم در شب نشینی یک کاباره، شرکت کردم؛ جایی که زنان و مردان به اهم رقص و پای کوبی میکردند و اعمال وحشیانهای انجام میدادند که به نظرم نه تنها انسانها بلکه حیوانات نیز از ارتکاب چنان اعمال زشتی، شرم دارند. آنها با نواختن آهنگهای متنوع از خود بیخود شده، لباسهای خود را بیرون میآورده و عریان میشدند. من از آنها وازخودم نیز که در چنین محفل شرم آوری قرار داشتم، متنفر و بیزار شدم و نتوانستم طاقت بیاورم. بدین جهت به بهانهی هواخوری، از شوهرم خواستم که از سالن، بیرون رویم.
پس از بازگشت از فرانسه به قاهره، اولین گامهایی که برداشتم در راه شناخت معارف اسلامی بود. هرچه در این راه پیشرفت میکردم، آرامش بیشتری به من دست میداد. با وجودی که قبلاً در کمال رفاه و آسایش زندگی میکردم، اما از چنین آرامشی بیبهره بودم. هرچه بیشتر به خواندن نماز و تلاوت قرآن روی میآوردم بیشتر احساس میکردم که گمشدهام را مییابم.
سرانجام با توفیق خداوند ویاری وی از زندگی جاهلانهی قبلی خود فاصله گرفتم و به تلاوت قرآن و مطالعهی کتب ابن کثیر، سیدقطب و... روی آوردم. در شبانه روز چندین ساعت را با شور و شوق فراوان، صرف مطالعهی کتابهای دینی میکردم و به جای ولگردی و شب نشینی های بیهوده به جستجوی خواهران مسلمان وداعی پرداختم.
شوهرم ابتدا با من مخالفت کرد، خصوصاً با حجابم که شدیداً با آن مخالف بود؛ چرا که من از دست دادن با مردان و شرکت در جلسهای که مرد بیگانهای در آن حضورمی داشت، امتناع میکردم. در واقع مخالفت شوهرم با زندگی جدیدم، به رایم امتحانی بود از جانب خداوند. من نیز میدانستم که اولین شرط ایمان عبارت است از تسلیم در پیشگاه پروردگار و استقامت در راه او، پس میبایست خدا و رسولش را از همه کس و همه چیز عزیزتر میداشتم.
بعدها حوادثی پدید آمد که نزدیک بود منجر به جدایی من و شوهرم گردد ولی به فضل خدا اینطور نشد، بزودی خداوند دست شوهرم را نیز گرفت و هدایتش کرد؛ چنانکه او اکنون داعی مخلصی شده است که به مراتب از من بهترمی باشد- من در موردش اینطور فکر میکنم البته خداوند بندگانش را بهتر میشناسد- گرچه بعدها دچار یک سری مشکلات و مصایب شدیم، که مربوط به امور دنیوی بود و به حمدلله تاکنون گرفتارمشکلات دینی نشدهایم، بدین جهت احساس سعادت و خوشبختی میکنم. (المسلمون 423).
سایت مهتدین
Mohtadeen.Com
|