صفیه به عنوان یک تازه مسلمان داستان اسلام آوردنش را چنین بیان می دارد: سی سال در خانواده ای زندگی کردم که با مذهب هیچ میانه ای نداشتند. کمونیسم جزو افکار و اندیشه ی ما بود هیچ گونه عقیده و مذهب ویژه ای در زندگی ما موجود نبود. همه چیز بدون اینکه میان خوب و بد تفاوتی گذاشته شود، مجاز بود.
بی توجهی به نیک و بد دوروبرمان را احاطه کرده بود، دعوا و اختلافات خانوادگی یک امر عادی می نمود. برای مردان و زنان کشمکش و بگو مگو رابطه ای منطقی به شمار می رفت. فرزندان به راحتی از والدین جدا می شدند به طوریکه مدت ها از حال همدیگر مطلع نبودند.
نه مذهبی، نه خدایی و نه چیزی که بتوانی توسط آن از خودت حمایت کنی. صفیه در ادامه می گوید: سال 2002، بود، یک روز به طور جدی شروع کردم به فکر کردن درباره ی خودم و وضعیت زندگیم و فهمیدم که هیچ هدفی برای دنبال کردن ندارم. فکر می کردم خود کشی تنها راهی است که می توانم به وسیله ی آن خودم را از این سردرگمی برهانم.
یک روز صبح که از خواب بیدار شدم قبل از اینکه سر کار بروم مقدار زیادی قرص خوردم. وقتی به محل کارم رسیدم کم کم حالم بد شد، همکارانم بلافاصله مرا به بیمارستان رساندند. توسط پزشکی که مسلمان بود و حجاب داشت نجات پیدا کردم.
هنگامی که حالم بهتر شد، وی از من پرسید که چه دلیلی باعث شده تا بخواهم به زندگیم پایان دهم. او برایم توضیح داد که با این کار نه تنها از دست مشکلات آسوده نمی شوی بلکه تا ابد در آتش جهنم خواهی سوخت.
شروع به پرسیدن سؤالاتی درباره ی چیزهایی که گفت نمودم. چیزهای جالب و تازه ای می شنیدم که هیچ گاه نشنیده بودم، در اسلام خودکشی ممنوع است و هر کس بی جهت این کار را انجام دهد تا ابد در دوزخ خواهد ماند. کم کم به گفته های وی اطمینان پیدا کردم، و فهمیدم خداوند آنقدر مهربان و بخشنده است که اگر چنانچه توبه کنم گناهان مرا خواهد بخشید.
دکتر مسلمان درمورد اسلام خیلی چیزها برایم توضیح داد و آیاتی از قرآن را خواند. خاطر نشان کرد که هر چه زودتر از بن ریشه خودم را از این محیط غیر اخلاقی و بی دینی و غیر خدایی برکنده و از پاکدامنی و صلح و آرامش اسلام لذت ببرم، زندگی را تجربه کنم که تا به حال نداشته ام. رابطه بین ما تبدیل به دو تا دوست شد و از مصاحبت با او لذت می بردم. مرا به خانه اش دعوت نمود، شیوه زندگی اش با دیگران کاملاً تفاوت داشت.
با خانواده اش رابطه ی قوی داشت و همگی همدیگر را دوست داشتند و به یکدیگر احترام می گذاشتند. اسلام دین اصلی و قرآن کتاب آسمانیشان بود. در اسلام هیچ کس بدون اجازه وارد منزل کسی نمی شود، زن بدون اطلاع دادن به همسر از خانه خارج نمی شود.
دانستن این چیزها باعث شد تا به مسلمان شدن فکر کنم، و با دوستم به مسجدی محلی بروم و شهادتین را اعلام نمایم. سرانجام به تصمیم خود جامه ی عمل پوشاندم و از آشفتگی و سردرگمی رهایی یافتم. پس از مدتی به دبی رفته و در مرکز اسلامی یک بار دیگر شهادتین را بر قلب و زبان خویش جاری ساختم.
پایان
ترجمه: مسعود
سایت مهتـدین
Mohtadeen.Com
|