هنگامی که به کشیش اعظم قول دادم کلمه ای راجع به چیزهایی که به من می گوید به کسی حرفی نزنم و آن را فقط در قلب خودم نگه دارم، کشیش گفت پسرم پاراکلت نام پیامبر مسلمانان است و حتی در کتاب دانیال پیامبر نیز آمده است. راهی که او به پیروانش نشان می دهد روشن و واضح می باشد که در کتاب مقدس یادآوری شده است.
گفتم: "خوب سرورم، حالا شما درباره ی مسیحیت چه فکر می کنید"؟ گفت: "پسرم اگر چنانچه مسیحیت بر همان آیین و روش مسیح باقی می ماند و اصلیت خود را حفظ می کرد حتماً مذهبی خدا گونه بود. زیرا دین مسیح و دیگر پیامبران همگی از جانب پروردگار برانگیخته شده بودند. ولی کم کم تغییر پیدا کرد و به بی ایمانی و کفر تبدیل شد". از او پرسیدم، خوب حالا راه حل چیست؟ گفت: "پسرم به سوی اسلام برو و آن را به عنوان دین خود بپذیر".
همچنین گفت: "اگر من در سن تو بودم و خداوند مرا به سوی حقیقت هدایت می داد، یک لحظه هم درنگ نمی کردم و همه چیز را کنار می گذاشتم و به دنبال دین واقعی می رفتم. اگر می بینی که حالا مورد احترام مردم هستم و همه مرا به عنوان کسی که از همه بیشتر به خدا نزدیک است می شناسند و در کمال آرامش و راحتی زندگی می کنم به خاطر سکوت من در برابر آنها می باشد وگرنه فوراً مرا به قتل می رساندند. فرض کن خودم را از دست آنها نجات دادم، ولی بدان که اسلام می گوید پیش از هر چیز سعی کن برای خود منفعت داشته باشی و با روی آوردن به دین حقیقی از عذاب و کیفر خداوند در امان باشی.
حالا خودم را فردی ضعیف و بی اراده می پندارم چون هنوز نه زبان مسلمانان را می دانم و نه با آنها گرسنگی کشیده ام. پرسیدم: آیا شما دارید نصیحت می کنید که به سرزمین مسلمانان بروم و زبان و آداب و رسوم آنها را فرا بگیرم و خودم را با مذهب آنها وفق دهم؟ در پاسخ گفت: "اگر می خواهی خودت را نجات دهی و امیدوار به بدست آوردن زندگی بهتر در جهان ابدی هستی هر چه زودتر این کار را انجام ده. اما پسرم هیچ کس دیگر نباید از این موضوع مطلع شود این تنها راز بین من و تو می باشد. نباید آنها بفهمند که دارم بر ضد آنها چیزی را تبلیغ می کنم، و یا دارم تو را تشویق به مسلمان شدن می نمایم.
پس از آن شروع به فراهم کردن مقدمات سفر نمودم. یک روز را برای رفتن معین کرده و پس خداحافظی از کشیش او برایم دعا کرد و پنجاه دینار طلا به من داد. به شهرم مجوریکا برگشتم و چند ماهی را با والدینم گذراندم و بعد از همان جا سوار کشتی شدم. به سیسیل که رسیدم یکی دو ماه برای رسیدن کشتی که قرار بود با آن به سرزمین مسلمانان برود منتظر ماندم. سرانجام کشتی از تونس رسید، و روز بعد پس از بارگیری سوار شدیم و کشتی حرکت کرد. دو روز گذشت و به مقصد رسیدم. وقتی از کشتی پیاده شدم چند تن از علمای مسیحی که از رسیدن من به آنجا خبر دار شده بودند برای خیر مقدم به پیشوازم آمده بودند. مجبور شدم مدت چهار ماه پیش آنها بمانم.
پایان قسمت دوم
ترجمه: مسعود
سایت مهتدین
Mohtadeen.Com
|