چگونه یک معلم کاتولیک آمریکایی افسرده بواسطه ی کار جدیدش در یک مدرسه ی اسلامی به شادمانی و هدایت دست می یابد.
سمت جدید من در مدرسه ی اسلامی با استقبال سرد از جانب خانواده ی مسیحی من روبرو شد. پدرشوهرم وقتی از این موضوع باخبر شد به من گفت: "فقط مطمئن باش که دینت را تغییر ندهی." مادرشوهرم نزدیک شدن به چیزی "مرموز و بیگانه" را جالب می دانست. من در کلنجار بودم که کار در این مدرسه را بپذیرم یا خیر. درحالیکه ممکن بود کلاس خودم را داشته باشم (که شدیداً چنان می خواستم)، من تنها به صورت پاره وقت به کار مشغول شده و لازم بود لباس اسلامی به تن نمایم (حتی می بایست موهایم را نیز بپوشانم). کل این جریان برای من نامأنوس می نمود. یک دو روز با خودم در کشمکش بودم که اولین کار تدریسم را در این مدرسه برعهده بگیرم یا خیر. من مطمئن و متیقن بودم که این می توانست یک نوع تجربه ی آموزشی برای من باشد. بابا اصلاً مگر ممکن است که ...
در اولین روز، یک کلاس "روسری" بوسیله ی یکی از خواهران در اتاق کار معلمین برای معلمان جدید "غیرمسلمان" گذاشتند. ما درحالی که روش های مختلف پوشیدن آن را آزمایش می کردیم باهم می خندیدیم. هنوز به خاطر دارم که آن روز صبح خیالم کاملاً آسوده شد، و در همین بین بود که فهمیدم من همواره فکر می کردم مسلمانان آدم های خیلی خشک و جدی هستند. تعجب دارد که چگونه می توان در مورد برخی اشخاص پیش فرض هایی را درسرپروراند بدون آنکه شناختی از آنان داشته باشیم. اکنون یکی از تصورات غلطم را پشت سر گذاشته بودم...
طی اولین سال تدریسم، چیزهای زیادی را آموختم. من شدیداً از اینکه دانش آموزانم بهتر از من از دین من (مسیحیت) آگاهی داشتند تحت تأثیر قرار گرفته بودم. آن ها این داستان ها را چگونه یادگرفته بودند؟ دانش آموزانم همیشه سؤالاتی درباره ی باورهایم از من می پرسیدند، و مرا به فکر واداشته بودند. من به چه چیزی باور داشتم؟
بچه ها همه جا بچه هستند، و دانش آموزان مسلمان من هم فرقی با بقیه نداشتند. آن ها کتاب هایشان را به جای آن که با خود به خانه ببرند در کلاس درس من باقی گذاشتند. خواندن این کتاب ها پس از کلاس برای من رحمتی را در خود نهفته داشت. بسیار پرمعنی بود. برای کمک در پیشبرد امور، خواهر و برادر موجو در آن جا باکمال میل و با خرسندی تمام آماده ی پاسخ گفتن به تمام پرسش های من بودند و من هم پرسش هایم بی شمار بودند! ما ساعت ها به بحث درباره ی اسلام می پرداختیم. بحث های ما خیلی روشنفکرانه و مهیج بود و من هیجان خاصی نسبت به آن داشتم. احساس می کردم که چیزی را که دنبالش بوده ام را یافته ام. کم کم بر قلب من آرامشی داشت سایه می گستراند...
حول و حوش همین ایام بود که خواندن قرآن را در منزل کردم. شوهر من در آن زمان (از آن موقع از او طلاق گرفته ام) علاقه ی من به اسلام را نمی پسندید. برای همین وقتی می خواستم قرآن بخوانم این کار را در خفا و بی اطلاع وی انجام می دادم. در ابتدا، می پنداشتم که دارم عمل کفرآمیزی را انجام می دهم. به یاد دارم که خیلی می ترسیدم که نکند خداوند به سبب این کار بر من خشم بگیرد. چگونه کتاب دیگری به جز کتاب مقدس می تواند از جانب خداوند باشد؟ سعی می کردم به ندای قلبم گوش بدهم، که به من می گفت به خواندنم ادامه دهم. بخش هایی از قرآن چنان به نظر می رسید که دقیقاً برای من نوشته شده اند. بارها بی اختیار آن جا می نشستم و می گریستم. به یکباره آرامش را حس کردم ولی هنوز سردرگم بودم. چیزی من را از پذیرفتن با جان و دل آن بازمی داشت.
پس از ماه ها خواندن، گفتگو با دیگران و جستجوی روحی فراوان، واقعه ای رخ داد که آن را عاملی تعیین کننده در اسلام آوردن خود می دانم. من در اتاق پسرم ایستاده و سعی داشتم نماز بخوانم. بخش "چگونه نماز بخوانیم" یک کتاب اسلامی را باز کرده بودم. همانجا ایستاده بودم و با خودم کلنجار می رفتم. آخر من عادت نداشتم مستقیماً با خداوند نیایش کنم. در تمام عمرم به من گفته بودند که عیسی مسیح را بخوانم، تا او دعا و درخواست من را به خداوند برساند(یا چیزی مانند آن). خیلی ترسیده بودم که شاید دارم کار اشتباهی می کنم. نمی خواستم عیسی مسیح را بر خود خشمگین نمایم. در آن لحظه، موجی که به ساحل می خورد تکانی بر من وارد شد. آیا من واقعاً فکر می کردم که خداوند به خاطر تمایل من به نزدیکی بیش تر با او از من می رنجد؟ آیا واقعاً باور داشتم که عیسی مسیح از تلاش من برای نزدیک تر شدن به خداوند ناراحت می شود؟ مگر این همان چیزی نبود که وی می خواست؟ خداوند از نیت من آگاه است. تا امروز، معتقدم که خداوند با من سخن می گفت- برای همین احساس و صدایی که در ذهنم سخن می گفت چنان نیرومند بود. از چه می ترسیدم؟ چگونه می توانستم اسلام نیاورم؟ در آن لحظه، شروع کردم به گریستن و گریستن. این همان چیزی بود که می خواستم بشنوم. در آن هنگام می دانستم که به دین اسلام درآمده ام. حس به جا و درستی داشتم و هیچ چیز دیگر اهمیت نداشت.
پس از آن که شهادتینم را در برابر تمام مدرسه اعلام نمودم، شخص تازه ای شدم. دیگر آن حس" من به کجا تعلق دارم و به چیزی باور دارم" نمانده بود. محو شده بود. می دانستم که تصمیم درستی گرفته ام.
هرگز تا پیش از آنکه به آئین اسلام بپیوندم تا این حد به خداوند نزدیک نبوده ام. الحمدلله. من خیلی خوش شانس هستم. سپاسگذارم که اجازه دادید تجربه ام را با شما درمیان بگذارم.
ترجمه: مسعود
سایت مهتدین
Mohtadeen.Com |