قسمت آخر: تلاش من برای آخرین گواهی..
...
سال ها سپری شد و همچنان فکر می کردم مسیحیت آیین حقیقی است و سخت در اشتباه بودم. حال می خواهم اصل ماجرا که همان آشنایی با اسلام و روی آوردن به آن است را برایتان بیان نمایم.
در اوایل جوانی علاقه ی فراوانی به یادگیری زبان های مختلف داشتم. یکی از زبان هایی که آن موقع یاد گرفتم عربی بود. هنگامی که داشتم در دانشگاه رابات مراکش به یادگیری زبان عربی می پرداختم، یکی از چیزهایی که به ما یاد می دادند کلمه ی شهادتین بود.
فکر می کردم هر گاه با مسلمانی روبرو شوم اگر شهادتین را برایش بخوانم با هم دوستان نزدیکی خواهیم شد. سال 1988، از کلیسا فاصله گرفتم و به مطالعه ی آیین بودیسم روی آوردم. سال بعد همسرم درگذشت و پس از گذشت یک سال مجدداً ازدواج نمودم.
در سال 2005، به خاطر وجود مشکلات خانوادگی همسر دومم مرا ترک کرد. دیگر نتوانستم کنترل زندگیم را به دست بگیرم و دچار مشروبات الکلی و غیره شدم. یک سال با این وضعیت سپری شد، دیگر داشتم ازخودم متنفر می شدم. تصمیم گرفتم هر طور شده به زندگیم سر و سامان دهم.
یکی از روزها داشتم خانه را تمیز می کردم که کتاب قرآن را از لابه لای وسایل قدیمیم پیدا نمودم. چون به زبان عربی تسلط داشتم در خواندن آن خیلی کمکم کرد. خیلی وقت بود چیزی به زبان عربی نخوانده بودم. آن را باز نموده و شروع به خواندن نمودم.
چنان احساسی به من دست داد که تا آن وقت هیچ گاه نداشتم. نمی توانستم یک لحظه آن را کنار بگذارم. دقیقاً نمی دانم چقدر طول کشید تا خواندن قرآن را تمام کردم، اما این را می دانم که بعد از اتمام آن احساس کردم یک مسلمان هستم. همان موقع شهادتین را آوردم، در تگزاز هیچ مسلمانی را نمی شناختم و نمی دانستم مسجد در کدام قسمت شهر قرار دارد.
یک دفعه احساس گرسنگی کردم و چون در خانه غذایی نداشتم، تصمیم گرفتم به یکی از رستوران های نزدیک بروم. وقتی وارد رستوران شدم، صاحب آنجا مانند مسلمانان به من سلام کرد، من نیز جوابش را دادم. سپس پرسید؛ خیلی وقت است که مسلمان شده ای؟ در پاسخ گفتم، تقریباً پانزده دقیقه است.
پرسید؛ آیا به مسجد رفته ام؟ گفتم؛ نه. بعد مرا دعوت کرد تا روز جمعه همراه وی به مسجد بروم، من هم قبول کردم. او اهل پاکستان بوده و به تگزاز آمده بود. ما با هم دوستان نزدیکی شدیم. یک روز اتفاقی دختر بزرگم که پانزده سال بود او را ندیده بودم به من تلفن کرد و خواست تا به دیدن او و خانواده اش بروم. وقتی پیش آنها رفتم، چیزی که مرا شگفت زده و خوشحال نمود این بود که او نیز ده سال پیش به دین اسلام مشرف شده بود. او با مرد مسلمانی ازدواج کرده و دو فرزند داشتند. بعداً فهمیدم که فرزندان دیگرم هم مسلمان شده اند. حالا ما یک خانواده ی بزرگ مسلمان هستیم.
پایان
ترجمه: مسعود
سایت مهتدین
Mohtadeen.Com |