بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمين، والصلاة والسلام على المبعوث رحمة للعالمين، نبينا محمد وعلى آله وصحبه الغر الميامين،
السلام عليكم و رحمة الله و بركاته،
چیزی را که می خوانید ترجمه ی کلمه به کلمه ی مصاحبه با خواهری آمریکایی است که پس از بیست سال سوار شدن بر کشتی غرق شده ی شیعه از آن رهایی پیدا کرده و به اسلام و دین صحابه و تابعین و پیروان آنها تا قیام قیامت، پیوسته است.
ادامه...
حال حدس بزنید آخر به کجا رسیدم؟
این بار نیز دوباره به گروه شیعه برگشتم. بازهم به خاطر اینکه آنها انگلیسی حرف می زدند و در دعوت به زبان انگلیسی در میشیگان فعالیت داشتند. آنها کلاسهای عصر جمعه داشتند به اضافه ی فعالیتهای دیگر از جمله بسکتبال و پیتزا در محلی که بچه ها جمع می شدند. همچنین به دانشگاه ها رفته و سخنرانی و از این جور کارها می کردند.
· با آنکه از من برائت می جستند اما فعالیتم با آنها زیاد بود
بله ، و گاهی اوقات اوضاع از این بدتر می شد، سبحان الله ، سبحان الله... الان من مسلمان هستم و از اهل سنت و جماعت پیروی می کنم...
من در تمام زندگی بدون اینکه خودم بدانم اهل سنت و جماعت بوده ام...
وقتی به مسجد برگشتم و دوباره به همکاری با شیعه مشغول شدم، زیرا تنها کسانی بودند که با آنها آشنایی داشتم، عضو گروهی از خواهران شدم که در چاپ بروشور فعالیت داشتند. ما 1500 بروشور چاپ کرده و هر دو ماه در میان گروه پخش می کردیم. ما این کار را رایگان انجام می دادیم.
وقتی که من با این مجموعه شروع به کار کردم . نشریه صرفا شیعی بود. پس از عضویت من در این گروه بعد از مدتی معاون رئیس شدم. وقتی که معاون رئیس شدم، اجازه ندادم که این نشریات فقط مختص به شیعه باشد و آن را تبدیل به نشریه ای کردم که نه متعلق به شیعه و نه متعلق به سنی بود بلکه درباره ی اصول اساسی اسلام بحث می کرد، مانند: الله کیست؟ محمد صلی الله علیه وآله وسلم چه کسی است؟ و چنین چیزهایی... خودم مقالاتی درباره ی مقایسه بین مسیحیت و اسلام می نوشتم و این تخصص من بود، و خواهران دیگر درباره ی چیزهای دیگری مقاله می نوشتند. زیرا مشکلی که با آن مواجه شده بودیم این بود که مثلا خواهری که این نوشته را به خانه می برد اگر همسرش شیعه یا سنی بود به او می گفت: نوشته ی شیعه ها را خانه نیاور یا این نوشته ی سنی ها را به خانه نیاور. و بدین ترتیب مردم اسلام را نمی آموختند.
به همین خاطر قرار گذاشتیم که نشریه ای بی طرفانه باشد و از همین طریق توانستیم تبلیغاتی از طرف شیعیان و اهل سنت به دست بیاوریم. و این کار را برای مدت طولانی ادامه دادیم.
با وجودی که من نزد این گروه شیعه مقبولیت پیدا کرده بودم ولی هیچ خواستگار یا دوستی در بین آنها پیدا نکردم.
همگی از من می ترسیدند، آنها می ترسیدند که من زنهایشان را سنی کنم. آنها به من می گفتند که تو سنی هستی و من جواب می دادم که: هرگز من سنی نیستم.
ده سال با این حال و روز گذشت، برای مسجد مساعده جمع آوری کردم، نشریه ای خبری منتشر نمودیم، نمایشگاه لباس های اسلامی برپا کردیم که 100 زن در آن شرکت داشتند، همچنین نمایندگان نشنال جیوگرافیک را دعوت کردیم. ما در زمینه های بسیاری فعالیت داشتیم. و الحمدلله همه چیز خوب پیش می رفت.
و با تمام اینها من مورد قبول نبودم، من به هیچ وجه بین آنها مورد قبول نبودم، آنها من را مسخره می کردند، اسمم را می بردند و می گفتند که او دین مخصوص به خودش را دارد، زیرا من به چیزهایی که می گفتند اعتقاد نداشتم. آنها می فهمیدند که من به چیزهایی که آنها ایمان دارند، ایمان ندارم؛ ولی به خاطر اینکه همگی می دانستند من به الله ایمان دارم، اجازه می دادند که پیش آنها بمانم.
· دشنام آنها به صحابه و عائشه و رد من بر آنها با منطق با وجود اینکه آنها را نمی شناختم:
یادم هست ،آنها وقتی عصبانی می شدند چیزهایی می گفتند، از جمله دشنام به صحابه رضی الله عنهم و توهین به عائشه رضی الله عنها ولی من با اینکه چیزی درباره ی این مردم نمی دانستم، هیچ وقت این چیزها را نمی گفتم، زیرا آن ها این چیزها را به تو یاد نمی دهند، و چیزی درباره صحابه نمی گویند مگر اینکه آنها انسانهای بد و شروری بوده اند و لازم نیست که بیشتر از این چیزی را بدانی.
من به آنها می گفتم، گوش کنید: پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم آنها را برای همراهی با خودش انتخاب کرده بود، پس تا زمانی که پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم آنها را به عنوان اصحابش تا زمان وفات انتخاب کرده، شما کی هستید که قضاوت می کنید آن ها به اندازه ی کافی صلاحیت نداشته اند.
در واقع من چیزی نمی فهمیدم، نمی دانستم که صحابه چه انسان هایی هستند ولی با منطق این چیز را فهمیده بودم. و زمانی که به عائشه رضی الله عنها توهین می کردند می گفتم: "گوش کنید: او همسرش بوده ، و تا زمانی که او را برای بقا با خودش انتخاب کرده ، چه خوب بوده یا بد، نمی دانم، زیرا من آنجا نبوده ام ولی شما حق ندارید به او توهین کنید، او همسرش بوده و به شما ربطی ندارد؟"
بله من اینگونه بودم. آن ها همیشه به همین سبب من را مسخره می کردند. قسم به الله به مدت بیست سال فکر می کردم که من تنها مسلمانی در جهان هستم که این عقیده را دارد.
و آنها من را وادار می کردند که فکر کنم یک مشکلی دارم، و این مشکل سبب می شود که من اسلام را قبول نکم، و من دچار یک اشتباهی شده ام، چیزی که باعث می شود متمرد شوم، و من فکر می کردم شاید زندگی به طریقه ی کفار و اینکه من در آمریکا بزرگ شده ام باعث می شود نتوانم از این مشکل رهایی پیدا کنم. نمی توانستم چیزهایی را که به من می گفتند، قبول کنم. فکر می کردم که من کند ذهن هستم.
می گفتند من دین مخصوصی را اختراع کرده ام و به جهنم خواهم رفت زیرا من احمقم و نمی دانم چه کار می کنم.
بعد، از من سؤال می کردند که تو سنی هستی یا شیعه؟
من هم می گفتم که فقط مسلمانم.
می گفتند: درست نیست، باید حتما یکی از این دو را انتخاب کنی، و من می گفتم: هرگز لازم نیست من این کار را بکنم، زیرا پیامبر صلی الله علیه وسلم، نه شیعه بوده و نه سنی. سپس برای آنها آیه ای از قرآن را دلیل می آوردم که از تفرقه و گروه گروه شدن نهی می نمود، ولی آنها به من می خندیدند و صفت هایی را به من نسبت می دادند و می گفتند که تو چه قدر احمق هستی.
ولی من به این چیزها اهمیت نمی دادم. خودم تنهایی نیت داشتم که اسلام مخصوص به خودم را تشکیل دهم.
· اولین ورود به اتاق اسلام:
شما این را باور نمی کنید: دوسال پیش ، یکی از خواهران شیعه که با من دوست بود، و من را خوب می شناخت، به اتاق گفتگوی "اسلام پاسخ می دهد" می رفت، و همیشه از آنجا بیرون رانده می شد، ولی او با بعضی ها آنجا آشنا بود و به من می گفت: جای تو آن جاست، با افرادی که جزو آن ها هستی گفتگو کن، من تو را می شناسم و می دانم که افکارت چیست، حتما از آنها خوشت می آید.. و من می گفتم: هرگز، دوست ندارم اینترنت بروم و با آدم های غریبه و دیوانه صحبت کنم، نه متشکرم، و او می گفت: نه، نه، باید آنجا بروی.
در یکی از روزها من را وارد چت روم "اسلام پاسخ می دهد" نمود. اصلاً فراموش نمی کنم.
وقتی وارد روم شدیم برادر ابوحارث و برادر سیف العدل آنجا بودند، در آن وقت سؤال های فراوانی داشتم، و مسائل زیادی بودند که می خواستم درباره آن سؤال کنم و آن ها را بدانم.
وقتی شروع به پرسیدن سؤالات شیعی کردم، اعصابشان به هم ریخت، آماده بودند من را بکشند، فکر کردند برای فتنه گری به اتاق آمده ام، و همه سرم فریاد می زدند، خدای من، هر روز نزدیک بود از اتاق بیرون انداخته شوم، و برادر جبریل به شوخی می گفت: می دانم هر وقت "لیمون" سؤالی بپرسد باید برای جواب دادن به او قبلا یک کتاب را مطالعه کنم، زیرا من سؤال های خیلی مشکلی می کردم، و هرکس که عقلش را به کار می انداخت این را می فهمید. درست است و من این کار را انجام می دادم. خیلی طبیعی بود.
به خدا قسم، اگر برادر ابوحارث نبود، شاید من الان این جا نبودم، از من حمایت می کرد، او از گردانندگان اتاق بود، و ماشاء الله تمام کسانی که در اتاق بودند از من بدشان می آمد.
برادر سیف العدل هر روز سعی می کرد من را از اتاق بیرون بیاندازد، طاقت من را نداشت. الحمدلله، او الان یکی از دوستان خوب من است. ولی آن زمان فکر می کرد من برای فتنه انگیزی به اتاق آمده ام.
بدین ترتیب من شروع به رفتن به چت روم می کردم و برادر "أبا" حقیقتاً به من خیلی کمک کرد و معلومات فراوانی را در ابتدا در اختیارم گذاشت. به سؤال هایم پاسخ داده و بسیاری از افراد اتاق را آرام کرد تا بتوانند به سؤالاتم پاسخ دهند.
الحمدلله من اینجا هستم، و از آن موقع تا کنون اتاق را رها نکرده ام.
و از همان زمان که وارد اتاق گفتگو (چت روم) شدم و شروع به صحبت کردم، با خودم گفتم: خدای من این ها همه مثل من هستند خیلی جالب است.
بله شیعه چیزهای غریبی دارد. اگر شیعه باشی و بمیری ممکن نیست که تو را در یک قبرستان همراه شخص سنی دفن کنند. فکر کنم به خاطر این است که به عقیده ی آن ها سنی کافر است. اما افراد آزاد اندیش در بین آن ها چنین اعتقادی را ندارند.
· یک مثال برایت می زنم:
یک هفته پیش به یک رستوران رفته بودم، و یکی از خواهران من را دید، الان تمام شیعه ها می فهمند که من به کشور بر گشته ام. و شروع به زنگ زدن و دعوت برای ملاقات کرده اند. اما می فهمم که نتیجه اش مشاجره ی بزرگی خواهد شد. زیرا از زمانی که من جزو اهل سنت و جماعت شده ام، وارد لیست سیاه آن ها شده ام، هیچ کس نمی خواهد یک ثانیه هم با من صحبت کند، سبحان الله. آن هایی را که در ابتدای آموزش اسلام، از آنها در مدرسه یاد می گرفتم ، یادتان هست؟
بله اولین چیزی که شیعه به من یاد داد این بود که آن ها وهابی هستند، و وهابی ها آدمهای بدی می باشند، وهابی ها دیوانه هستند و تو را می کشند، وقتی به حج بروی تو را با عصا می زنند، به تو فحش می دهند، توهین می کنند، آنها شرور هستند. سبحان الله..
به الله قسم که من این را از آنها یاد گرفتم. الان صدو هشتاد درجه چرخیده و دوباره به اهل سنت هستم.
· در مدرسه:
آنهایی که در مدرسه بودند با شروع تعطیلات تابستانی به وطن شان برگشته و دوباره آن ها را ندیدم، شاید اگر آنها به تعطیلات تابستانی نمی رفتند، مستقیما به طرف اهل سنت می آمدم، ولی به جای این، پانزده سال نزد شیعه تعلیم دیدم و تازه الان من اهل سنت و جماعت هستم. خیلی چیزها هستند که نمی دانم، مشکل من الان این است که خیلی معلومات دارم اما بیشتر آنها از مصادر شیعه می باشند و باید هر بار آنها را بررسی کنم تا مطمئن شوم که فکرم درست بوده یا نه .
تمام چیزهایی را که یاد گرفته ام الان نمی دانم صحیح است یا غلط. زمانی که سؤالهای عمیق می کنم به خاطر این است که می دانم در عقلم افکار شیعه وجود دارد و تلاش می کنم آنها را از بین ببرم، ولی وقتی در اتاق چت هستی و می خواهی با مردم چت کنی، سؤالی می کنی، و من می خواهم تمام تفاصیل دقیق آن را بدانم و همین باعث می شود که گاهی اوقات از دست من عصبانی بشوند.
در یکی از درسهایی که در آن شرکت می کردم، یکی از براداران وقتی سؤال می کردم دایماً به من می گفت، ساکت باش، سبحان الله.
· نقطه ی تحول کدام بود؟
نقطه ی تحول من، این بود که بعد از سال ها شیعه بودن آن را ترک کردم، زیرا من در خیلی موارد با آنها اختلاف نظر داشتم. به غیبت ایمان نداشتم و اینکه امام مهدی در سرداب زندگی می کند، به ازدواج موقت اعتقاد نداشتم، ( چه چیز دیگری بود که به آن ایمان نداشتم؟!) بله- به توسل به امامان دوازده امامی، یا نذر کردن برای آن ها، یا اینکه مثلا بگویم پسرم نابینا است، آیا ممکن است من ده دلار به شما بدهم تا پسرم را شفا دهید، یا اینکه از الله بخواهید که پسرم را شفا دهد! آنها چنین کاری را انجام می دهند.
بله من سینه زنی می کردم، سال اول سینه زنی می کردم.
· خدای من، دوست دارید چیزهای عجیبی که اتفاق افتاده را بشنوید، بعضی چیزهای عجیب؟
دریکی از سال ها، هنگام عاشورا، درحالی که در مسجد کار می کردم، شیخ به من گفت که یک عده خواهر خواهند آمد و کاری انجام خواهند داد. آن ها عراقی بودند. اغلب اوقات من با گروه های لبنانی و عراقی بودم اما با عراقی ها راحت تر بودم، من شبیه عراقی ها بودم.
او به من گفت که ورود برادران ممنوع است، فقط خواهران اجازه ورود دارند، و خودش در دفتر می ماند و تا زمانی که من در نزده ام خارج نمی شود. زیرا من منشی او بودم. گفتم باشد.
بیرون آمدم و با زن ها نشستم، قرار بود این فعالیت به شکل قرائت باشد (قرائت کاری است که زن های شیعه انجام می دهند، به صورتی که می نشینی، گریه می کنی و از امام حسین و چیزهایی که بر سرش آمده و چگونگی کشته شدنش و چنین چیزهایی یاد می کنی. هفته ای یک بار این کار را انجام می دادند. این برنامه در عاشورا بود).
من قبلا در این مجالس حضور نداشتم و فقط درباره آن چیزهایی شنیده بودم، ولی برایم پیش نیامده بود که شرکت کنم.
· حالت های عجیب از زنان تحصیل کرده شیعه:
من آنجا نشسته بودم و زنها می آمدند، آن زن ها مشخص بود که زن های بی سواد و بی فرهنگی نیستند، زیرا بعضی از عراقی ها که من پیش آن ها بودم، انگلیسی صحبت نمی کردند و من در مسجد به آن ها انگلیسی آموزش می دادم، بیشتر آن ها روستایی بودند و خواندن و نوشتن بلد نبودند و وقتی مردها خواندن و نوشتن بلد نبودند از باب اولی زن هایشان نیز نمی توانستند بخوانند یا بنویسند. اما این زنها دکترا داشتند، بعضی از آنها وکیل یا دکتر بودند، زنهای با سوادی بودند، بی سواد نبودند!!
این زن ها یک حلقه تشکیل دادند، و شروع به خواندن کردند، یک چیزی می خواندند، همه اش به زبان عربی بود و در حقیقت نمی دانم چه می خوانند، اما می فهمم که درباره ی امام حسین و کربلا بود. زیرا همه چیز درباره ی کربلاست، همه چیز و هر روز کربلا، همش همین را می گویند.
آواز شروع شد، و زنها به شکل دایره ای شروع به حرکت کردند، در همین حال زنها حجاب خود را در آوردند، موهای بلندی داشتند، شروع به تکان دادن سرشان (به شکل دایره ای ) کردند. موهایشان شروع به لرزیدن نمود، مثل وقتی که در نماز به رکوع می روی سپس می ایستی تا دوباره سرت را خم کنی. شوخی نمی کنم! این زنان را شخصا می شناسم، زنهای عجیب غریبی نبودند، آنها را هر روز می دیدم، آنها به شکل طبیعی زندگی می کردند، و ناگهان این چیزها را از آن ها دیدم.
مهم اینکه آنها آواز می خواندند، دقیقا نمی دانم چه می گفتند، این اشعار را تکرار کرده و موهای خود را می لرزاندند، یکی از آنها وارد دایره شد و صداهایشان شروع به بالا رفتن کرد، تندتر می خواندند و موهایشان سریع تر حرکت می کرد، سپس کسی که وسط دایره بود به زمین افتاد، بعد از آن ناگهان از جا پرید و شروع به زدن به صورت خود کرد، با هر دو دستش و با محکم ترین شکلی که می توانست. اگر شوهرش این گونه او را می زد، چند ثانیه طول نمی کشید تا این که پلیس را خبر کند ولی او با خودش این کار را انجام می داد، من به آنها نگاه کرده و می گفتم: اینها دارند چه کار می کنند؟!
بعد از اینکه به حدی به صورتش زد که نزدیک بود جانش در بیاید، از دایره خارج شد تا زن بعدی وارد دایره شده و آن کارها را انجام دهد البته زن دوم سعی می کرد محکم تر به صورت خود بزند، دراین میان من خیلی ترسیده بودم، تا جایی که به دفتر شیخ رفتم و از او پرسیدم:
چه کاری است که اینها می کنند؟ این حرام است، و تو اجازه می دهی که در مسجد این کارها را بکنند؟ امیدوارم از من انتظار نداشته باشید که بگویم این کارها را انجام داده ام، امکان ندارد این کار را انجام بدهم.
اما او جواب داد: خودت را کنترل کن خواهر، و من خیلی عصبانی شده بودم، به اندازه ای عصبانی بودم که می گفتم این کار حرام است؟ این کاریست که انجام می دهید؟
او می گفت: خودت را کنترل کن، آرام باش، اشکالی ندارد.
می گفتم: هرگز، این حرام است ، این حرام است. می گفت: اشکالی ندارد این جزء فرهنگشان است، اشکالی ندارد.
آن قدر عصبانی شده بودم که باعث شد از آنجا بروم و به او گفتم: تا زمانی که آنها نرفته اند به این مسجد بر نخواهم گشت، این کار حرام است و من جزو آنها نخواهم بود.
چیزهای فراوانی از کارهایشان را دیدم، یکی از برادران به من گفت، وقتی مهدی ظهورمی کند، استخوان ندارد.
گفتم: منظورت چیست که استخوان ندارد؟
چگونه بدون استخوان می تواند راه برود؟
برادر با جدیت این حرف را می زد و مجبور شدم او را پیش شیخ برده و از شیخ سؤال کنم: آیا صحیح است که مهدی استخوان ندارد؟
شیخ شروع به خندیدن کرد و هی می خندید و می گفت: اگر استخوان نداشته باشد چگونه می ایستد؟
گفتم: من نمی دانم ، ولی باید این را به او بفهمانی، زیرا او اعتقاد دارد که مهدی استخوان ندارد.
· اعتقادشان به کتاب فاطمه:
چیز عجیب دیگر؛ آن ها چیزی دارند که کتاب فاطمه نام دارد، عراقی ها این چیز را دارند، لبنانی ها ندارند، و فکر نکنم ایرانی ها این کتاب را داشته باشند، ولی عراقیها این کتاب را دارند که نامش مصحف فاطمه است، و اعتقاد دارند که عائشه رضی الله عنها هیچ کار مفیدی انجام نداده و فاطمه برای آن ها هر کاری انجام داده، و زمانی که این کتاب به فاطمه داده شد – این چیز حرام و خطاء و ناصحیح است، اما بر اساس داستانشان- و بعداً صحابه برای جمع آوری قرآن نزد فاطمه آمدند، فاطمه بعضی از سوره ها را پیش خودش نگاه نداشته و مخفی کرده است. ( البته این با اعتقاد رایج در میان شیعیان لبنان و عراق منافات دارد اکثر آنها می گویند که قرآن تغییری نکرده است و صد وچهارده سوره داد، که هیچ آیه یا نقطه ای در آن تغییر ننموده است. ولی شیعه های عراقی می گویند که این سوره های اضافی که نزد فاطمه هستند با کمال قرآن منافاتی ندارد، که البته این چیز غیر منطقی می باشد و من شخصا این کتاب را ندیده ام، و فقط درباره ی آن شنیده ام و نمی توانم بگویم درونش چه چیزی وجود دارد، ولی پیش عراقی ها هست، نمی دانم با آن چه کار می کنند).
آیا تا کنون با یک سنی ملاقات داشته ای؟
هیچ کس، تنها اهل سنتی که می شناسم این جا هستند در اتاق چت پالتاک. در زندگی واقعی کسی را نمی شناسم.
این تقریبا همه چیز است، و الان و از زمانی که وارد شبکه ی اینترنت شده ام، درس های زیادی را شروع کرده ام، و خیلی چیزها از ابو الحارث و برادر جبریل یاد گرفته ام. در درسهای زیادی در شبکه شرکت می کنم، کتاب می خوانم، درس می خوانم، خیلی چیزها می دانم ولی هنوز مسائل زیادی هستند که آنها را نمی دانم، مثلا:
خیلی حدیث بلد نیستم، اگر در مورد احادیث از من سؤال کنید باید بگویم که نود و نه درصد اوقات هیچ اطلاعی در باره ی موضوعاتش ندارم، زیرا شیعه می گویند که آنها غیر صحیح می باشند به همین خاطر من هیچ چیزی از آنها را یاد نگرفته ام.
صحابه را نمی شناسم، خیلی وقت آنها را باهم اشتباه میکنم.
فرق بین ابوبکر و عمر را نمی دانم، البته می دانم که آنها دو شخصیت جدای از هم هستند، اما نمی دانم که هر کدام از آنها چه کاری انجام داده است ، دایما کارهایشان را با هم اشتباه گیریم.
فهمیدم که " هند" نزد شیعه زن بدی می باشد ، اما اهل سنت اسم دخترانشان را هند می گذارند.
و من سؤال می کردم:
چرا اسم دخترت را هند گذاشته ای ، این اسم بدی است، او زن بدی بوده و قلب حمزه را خورده. چه چیزی باعث شده این اسم را روی دخترت بگذاری؟
وقتی که شیعه بودم به اهل سنت به چشم انسانهای عجیب نگاه می کردم، زیرا نمی دانستم که هند بعدا مسلمان شده، و خیلی چیزها هستند که آن را نمی دانم.
وقتی شیعه بودم ، به درجه ای رسیده بودم – بعد از اینکه درباره ی حسن و حسین و فاطمه و علی آموختی دیگر چیز دیگری وجود ندارد. و من سؤال می کردم:
آیا چیزدیگری هم هست، آیا اگر نخواهم چیزی در باره ی این ها بدانم چیز دیگری هم وجود دارد که بتوانم آن را یاد بگیرم؟ آیا در اسلام غیر از این چند نفر چیز دیگری برای آموختن وجود دارد؟
آیا چیز دیگری هم هست... ولی انگار آنجا چیز دیگری نبود.
وقتی احیانا برای تفریح به مناطق مرزی می رفتیم شیعه و سنی، همه می آمدند، و وقتی می دیدم که خواهران اهل سنت صحبت می کنند، به نظر می آمد که آنها علم شان از من بیشتر است.
من سؤال می کردم ، چگونه این چیزها را یاد گرفته اند؟
آنها می فهمیدند که پیامبر چه زمانی متولد شده و وقتی که فلان کار را انجام داد چند سالش بود، و چه اتفاقهایی برای او پیش آمد، من هیچ چیز درباره ی این مسائل نمی دانستم، همیشه می گفتم: حوصه ام سر رفته آیا چیز دیگری هم هست که اینجا یاد بگیرم؟
· قرآن را در این دوسال بسیار بیشتر از پانزده سالی که با شیعه بودم فرا گرفتم:
سه بار قرآن را خوانده ام. الحمدلله. اما قبلا پیش نیامده بود که در کلاس قرآن شرکت کنم.
بله سه بار با خودم قرآن را خوانده بودم، اما نه مثل الان که به اتاق می روم و برادر جبریل همیشه از قرآن دلیل و شاهد می آورد ، همیشه دلیل دارد، همیشه سخنانش با مدرک هستند، و ما شاء الله در این دو سال چیزهای خیلی زیادی از قرآن فرا گرفته ام بیشتر از آن پانزده سالی که در گروه شیعه بوده ام.
این موضوع خیلی درد آور است، واقعا ناراحت کننده است، خیلی چیزها را از دست دادم، چیزهایی که گاهی اوقات باعث می شود عصبانی شوم، زیرا من هفده سال است که مسلمان شده ام ، اما اکنون مانند یک بچه مسلمان کوچک هستم، باید از اول شروع کنم، البته می دانم که الله کیست، اساسیات را می دانم ، این چیزها را می دانم ولی همانطور که می دانید، می شنوم که مردم سخن می گویند مثلا می گویند این عالم یا آن عالم و همچنین از اصطلاحاتی استفاده می کنند و من هیچ پیش زمینه ای درباره ی چیزهایی که می گویند ندارم، چیزی که من را رنج می دهد.
نمی توانم به زبان عربی صحبت کنم ، ولی سعی می کنم ان شاء الله یاد بگیرم، شروع کردم به یاد گرفتن و معلمم ان شاء الله به من کمک خواهد کرد، تلاش می کنم خودم را وقف درس کنم، به همین دلیل شروع به رفت و آمد در این اتاق کرده ام، قبلا به اینجا نمی آمدم، شخصی من را به این جا دعوت کرد و من اینجا آمدم، به من گفتند: بیا اینجا بشین و فقط به حرف های کسانی که زبان عربی صحبت می کنند گوش بده.
بله من نیاز دارم که زبان عربی را فرا بگیرم و امیدوارم در خلال حضورم در این اتاق بتوانم استفاده ببرم ، در اینجا بعضی از کلمات هستند که آنها را می فهمم، پس ان شاء الله برایم دعا کنید که روزی عربی را یاد بگیرم. من در حفظ بعضی از چیزها قوی هستم. ولی وقتی نوبت به زبان می رسد کمی مشکل دارم.
(سؤال): چرا برای زندگی به محیطی که در آن گروه اهل سنت باشد نمی روید؟
در واقع من الان آنجا زندگی می کنم، إن شاء الله... بله بعضی از چیزها را می فهمم ولی ..
· چرا مسیحیت را رها کردم:
داستان من با مسیحیت نیز داستانی طولانی است. با پدر و مادرم بزرگ شدم؛ پدرم انسان عجیبی بود، او به نوعی عقیده ی مسیحیت و هندو را قاطی کرده بود، او به تناسخ و تجسم خوابها ایمان داشت، همان کاری که صوفی ها انجام می دهند. پدرم به این چیزها اعتقاد داشت، ولی این چیزها با عقیده ی مسیحیت مخالف است و با این وجود او خود را مسیحی می دانست.
اما مادرم از طرف دیگر، همیشه تلاش می کرد که به کلیسا برود، اما آن ها همیشه به کلیسا نمی رفتند.
یادم هست وقتی که بچه ی کوچکی بودم، در محله ی ما یک مینی بوس کوچک مدرسه بود که می آمد و هر کس که درب خانه اش ایستاده بود را به کلیسا می برد، و این طریقه ی رفتن من به کلیسا بود.
_ در ابتدا گفتی که علاقه به اسلام سبب شد که به تشیع روی بیاوری و اگر اشتباه نکنم حدود ده سال با آنها ماندی، و بعد از اینکه فهمیدی شیعه اسلام واقعی نیست آن را ترک کرده و وارد اسلام شدی، زیرا تشیع در واقع اسلام نیست.
دوست دارم اگر مانعی ندارد لطفا به این سؤال پاسخ دهی که:
علت اصلی ترک تشیع چه بود؟
چگونه فهمیدی که شیعه اسلام حقیقی نیست؟
چه چیزی در تشیع بود که برایت خوشایند نبود؟
_ درباره ی من ... باید حتما داخل یک گروه شیعه باشی. زیرا فرق می کند اینکه بگویی آنها متعه می کنند تا اینکه خودت از نزدیک آن را ببینی.
خواهران زیادی را که متعه می شدند، دیده ام. بسیاری از خواهران را دیده ام که توسط برادران به این شکل مورد استفاده قرار گرفته و سپس دور انداخته می شدند، و طبیعتا هیچ کس با آنها ازدواج نمی کرد زیرا آنها زنان متعه ی گروه بودند.
زنهایی را دیدم که در حالت بکر به ازدواج متعه در می آمدند و قبلا هیچ رابطه ای با مردها نداشته اند.
مرد از خانه خارج شده و متعه انجام می دهد تا اینکه وقتی به خانه برگشت با خود مرض ایدز را آورده و به همسر حامله اش منتقل کند، زیرا به گفته ی آنها این کار حلال است.
زن هایی را دیده ام که متعه شده اند و سپس حامله شده و مرد او و طفلش را رها کرده، در حالی که اصولا باید این بچه را با خود برداشته ولی این کار را نمی کرد.
و حالاتی را دیده ام که خواهران و برادران متعه انجام داده و از این متعه بچه دار شده اند و به همین خاطر مجبور شده اند با هم زندگی کنند، در حالی که هرکدام از دیگری بدش می آید و این برای هر دو تبدیل به کابوس شده است.
چیز دیگری که در مورد متعه دیده ام – همانطور که قبلا گفتم من با همه ی مشایخ کار کرده بودم و به آنها نزدیک بودم و یکی از این مشایخ ، الان اسمش را یادم نمی آید به دخترش زبان انگلیسی آموزش می دادم- الان برای تمام کسانی که نمی دانند متعه چیست:
· اجازه دهید شروط و احکام متعه را برای شما ذکر کنم:
متعه فقط با زنی که قبلا ازدواج کرده جایز است و وقت عقد نفقه ی زن واجب نیست، و مرد نیز هیچ قیمومیتی بر زن ندارد، و زن می تواند هر جا که دلش خواست رفت و آمد کند، این بر مسؤلیت مرد در برابر زن قیاس گرفته شده. (یعنی وقتی مرد لازم نیست خرجی زن را بدهد زن نیز لازم نیست برای کارهایش از مرد اجازه بگیرد)
ولی مرد باید مهریه زن را بدهد.
و کمترین مهریه ، یک دلار است ، و هر وقت برسر مبلغ توافق شد عقد بسته می شود.