...
در دانشگاه به تحصیل در رشته ی فلسفه مشغول شدم، و آموختم که از مدعیان حقیقت دو چیز را بپرسم: منظور تو چیست، و چگونه به این نتیجه رسیدی؟ زمانیکه این سؤالات را در ارتباط با دین سنتی خودم می پرسیدم، پاسخی وجود نداشت، و دریافتم که دیگر آئین مسیحیت از دستانم فرو لغزیده است. آنگاه شروع کردم به تحقیق و جستجو که شاید برای بسیاری از جوانان غربی چندان غیرمعمول نباشد، کاوشی برای یافتن معنایی در دنیای پوچ و بی هدف.
مقالات آرتور شوپنهاور را مطالعه نموده و آموختم که پدیده هایی مانند دوره های زندگی، پول شهرت، تندرستی و هوش و توان ذهنی همگی با گذر زمان از دست می روند، اما فقط کردار نیکو و اخلاق خوب انسان است که باقی می ماند. این درس در قلبب من رسوخ کرد و ماندگار شد. به امید یافتن خدای خویش، تصمیم گرفتم با سخت ترین مباحثات الحادی که پیداکنم، تا شاید بتوانم راهی برای غلبه بر آن بیابم. به همین دلیل به خواندن کتاب های فردریک نیچه پرداختم. آثار وی مشخص می ساخت که چرا غرب به عبور از مسیحیت رسیده وبه درستی وحشیگری و بی رحمی قرن بیستم را پیش بینی نموده و این افسانه را که علم می تواند جای نظام اخلاقی دین مرده ی غرب را بگیرد، پوچ می انگاشت.
در این مرحله از مطالعاتم به تجزیه و تحلیل عقاید دینی و بازشناسی موارد نامانوس و غیرلازم از موارد اساسی و اصلی رسیدم، عقایدی مانند: موجودیت خداوند، اینکه او خالق انسان در این جهان بوده و به هدایت وی پرداخته است؛ و اینکه او در جهان دیگر به بازخواست انسان می پردازد و پاداش یا مجازات ابدی را نصیبش می گرداند.
در این جا بود که ترجمه ای قدیمی از قرآن کریم را خوانده و علی رغم میلم آن را تحسین کردم، با وجود افکار و شرایط انکار خداوند در ذهنم، و به دلیل خلوص و صداقتی که در تبیین مفاهیم اصلی و اساسی عرضه می داشت. با خود فکر کردم که این حتی اگر غلط هم باشد هیچ تبیین اساسی و واقعی تری از دین را مانند این نمی توان پیدا کرد. در خود تمایل به فراگیری زبان عربی برای فهم قرآن به زبان اصلی را احساس می نمودم.
در تعطیلات بین تحصیلی، در مسیر جاده ی خاکی میان مزارع گندم قدم می زدم، و اتفاقاً خورشید غروب کرد. چنانچه الهامی به من شده باشد، پنداشتم که زمان نیایش پروردگار است، زمانی برای تعظیم در برابر خداوند یگانه! ولی این چیزی نبود که فرد به تنهایی بتواند از پس جزئیات نحوه ی انجام آن بربیاید، بلکه نوعی میل آنی یا شاید آغاز یک بیداری از این خواب بود که بی دینی راه درستی برای زندگی نیست.
در بازگشت به دانشگاه شیکاگو بخشی از این بی قراری را نیز با خود بردم. در این دانشگاه به تحصیل در رشته ی معرفت شناسی نظریه ی اخلاق مشغول بودم. این رشته حاوی این بود که چگونه قضاوت های اخلاقی قابل دستیابی بوده و به خواندن و پژوهش در کتاب های فلاسفه ی مختلف به دنبال چیزی بودم که بر پاسخ این بیهودگی و بی معنایی پرتوی بیافکند، که هم نوعی دغدغه ی شخصی من و هم یکی از مسائل محوری فلسفه در عصر حاضر بود.
به عقیده ی برخی ها، نتایج علمی تنها به عباراتی توصیفی منتهی می شوند؛ به این نحو که X ، Y است، آن شیئ قرمز است، وزن آن دو کیلوست، ارتفاع آن ده سانتی متر است و... که در سراسر آن در باره ی "است" صحبت می شود، حال آنکه داوری های اخلاقی درباره ی "باید" ها بحث می کند. ظاهراً "باید" ها از لحاظ عقلی بی معنی باشند. این حالت من را به یاد گفته ی لوسین می اندازد که توصیه می کند چنانچه دیدید فیلسوف علم اخلاقی از راهی می آید، از او چنان بگریزید که از یک سگ هار می گریزید. چون چنان شخصی اسیر مصلحت ها بوده و چیزی جز قراردادها و عرف بر رفتارش وی نظارت ندارد.
ادامه دارد...
ترجمه: مسعود
مهتدین
Mohtadeen.Com
|