بیشتر از سه سال است که مسلمان شده ام درست بعد از رمضان در بین دو عید. در یک خانواده ی کاتولیک به دنیا آمده ام. به بعضی مسائل در این دین برخوردم که با افکار من جور درنمی آید، به عیسی مسیح اعتقاد داشتم ولی باور نمی کردم که او پسر خدا باشد، و یا اینکه او خدا باشد.
به خاطر همین رفتم و در مورد یهودیت و بعضی از قوانین آن مطالعه کردم. اگر چه یهودیت پاسخ من نبود، ولی من نسبت به شیوه های مذهبی و معنوی آن آگاهی پیدا کردم.
سپس به بررسی مکتب معنویت زنانه (با معبود مؤنث) پرداختم، اما فهمیدم که چیزی در آن کم است، در کار آنان اثری از توحید نبود به خاطراینکه آنان به اله یا رب النوع اعتقاد داشتند. و بعضی از تعالیم را با ساختن راه های جدید زندگی رد می کردند. همچنین با یک مشکل عظیم سر و کار داشتم که چگونه ممکن است خداوند یک زن باشد؟ از آن موقع دیگر حتی باور نداشتم که خداوند مرد نیزباشد. به این دلیل از یهودیت خوشم می آمد که خدا را نادیدنی و ناشناخته می دانستند. به این جستجو احترام می گذاشتم، اما روش آن ها نتوانست جذبه ای در من ایجاد کند.
در سال 1990 مکتب فطرت معنوی را آموختم، به هر حال آن ها به آفریننده و یکتایی او در جهان اعتقاد داشتند و اینکه هرکس می بایست با معنویت خویش به آن برسد. هنگامی که کشورم کانادا بر علیه ماهاک ها در سال 1990 وارد جنگ شد شوکه شدم، حدود پنج سال با آن ها پهلو به پهلو جنگیدم. من یک کارگر بودم و در آن موقع گزینه چاره ای نداشتم. دو مسیر سر راه من قرار داشت، یکی مسیر خدا بود، و دیگری مسیر انسان. یک تعهد آگاهانه نسبت به خداوند درست کرده بودم، که به او خدمت کنم و از تمام توانم برای گسترش نام او و پیامش در جهان استفاده کنم. من مسیر خدایی را به جای مسیر انسانی انتخاب کردم، وقتی پس از پنج سال بحران تمام شد خداوند مرا به سوی جاده ی معنویت راهنمایی نمود.
وقتی که 25 سال داشتم با مرد جوانی که عراقی و یهودی بود آشنا شدم و عاشقش شدم، او به مدت چند سالی در اسرائیل زندگی کرده بود. در سال 1970 به کانادا آمده بود، و بعد از دیدن همدیگر عاشق شدیم. در آن برهه میان اسرائیل و لبنان جنگ بود. تصمیم گرفتیم باهم ازدواج کنیم و بعد او برای مبارزه در جنگ برگردد. او در جنگ کشته شد و من از بابت این موضوع برای مدتی در قلبم احساس ناراحتی می کردم. با یک دختر شیعه ی لبنانی آشنا شدم او خیلی متعصب نبود ولی از اینکه مسلمان بود احساس غرور می نمود. با هم صحبت کردیم و از اتفاقاتی که افتاده بود برایش گفتم و او در حالی که چشمانش پر از اشک بود گفت که برادرش را در همان جنگ از دست داده است. باهم دوست شدیم و او به من کمک کرد تا ضربه ی روحی که به قلبم وارد شده بود را التیام بخشم.
در سال 1995 بحثی را در مورد پوشش و حجاب زنان در مونترال گذاشته بودند، بنابراین تصمیم گرفتم با سند و مدرک خود در این بحث شرکت نمایم و نتایج از آن راضی بودم.
هم اکنون حجاب دارم و از این بابت خوشحالم. به دانشگاه می روم و در رشته ای مذهبی تحصیل می کنم. به زودی کتاب هایی را در مورد زنان و اسلام در قرن هفتم به زبان انگلیسی خواهم نوشت. خداوند مرا هدایت داد و آنچه را که می خواستم به واسطه ی اسلام به من داد. به این دلیل می خواهم از قدرت قلمم برای به تصویر کشیدن وسعت و برازندگی حقیقت اسلام استفاده کنم و اتحاد را به جای هرگونه اختلافی در دنیای اسلام ببینم.
نام اسلامی من ام کلثوم است شبیه به اسم دختر پیامبر صلی الله علیه و سلم. این داستان من بود. قلب من هم که همسرم در جنگ کشته شده با تسلای عراقی هایی که نزدیکاشان کشته شده اند التیام پیدا می کند، همانند آن زن مسلمانی که اسلام را به من معرفی کرد و از من خواست که مسلمان شوم.
امیدوارم که خداوند همه ی قلب های شکسته را هدایت فرماید. خداوند متعال هرکدام از ما را واسطه ی رحمت و هدایت خویش و مایه ی شفای سینه ها و قلب های خود و دیگران قرار دهد. آمین.
والسلام.
ترجمه: مسعود
مهتدین
Mohtadeen.Com
|