وقتی ده سال داشتم، مادر و ناپدریم تصمیم گرفتند مسیحی شوند. بدیهی است که مانند همه ی والدین آن ها هم می خواستند ارزش های اجتماعی، سیاسی و مذهبی خودشان را به من نیز تعمیم دهند.
من عضو فعالی در کلیسا شدم. والدینم هر یکشنبه به کلیسا می رفتند و عضو هیئت مدیره ی آن جا شده بودند. با مطالعه و تحقیق بیشتر در مسیحیت متوجه تضاد و ناهمخوانی های موجود در آن شده و دو سال بعد از ورود به این دین یعنی در 12 سالگی شروع به مورد سؤال قرار دادن دینم نمودم. همواره نسبت بدان شک داشتم و اکنون به انتقاد از آن رسیده بودم. فکر می کنم آخرین پیوند من با دین مسیحیت با نزدیک شدن به پدر خودم پاره شدند. بعد از جدایی پدر و مادرم، معمولاً در پایان هر هفته پدرم به دیدنم می آمد. در مراسم جوانان که قرار بود برگزار شود از وی خواستم که شرکت کند. ولی مادرم مخالف بود و می گفت او نباید به "کلیسای او، یعنی مادرم" برود و بلکه اگر در مراسمی شرکت می کند به "کلیسای خودش" برود، و وقتی از این اختلاف کلیساها پرسیدم، گفت پدرم هرچقدر هم آدم خوبی باشد نمی تواند به بهشت وارد شود و حق ورود به "کلیسای او" را ندارد. از این موضوع بسیار ناراحت بودم. کشیش نیز من را به کناری خواند و حرف های مادرم را تایید کرد. دیدم که چیزی که مسیحیت می خوانندش دیگر مناسب من نیست. کم کم از آن جدا شده و بالاخره در 14 سالگی بطور کامل از آن بیرون آمدم. وجود خدا را باور داشته و به او ایمان داشتم، ولی نمی دانستم که او کیست. در سال 1999 شروع به مطالعه ی دین اسلام کردم. همیشه نسبت به مسلمانان کشورهای مختلف احساس همدردی می نمودم. در مدرسه ی دولتی که می رفتم مسلمان هایی را در آن جا می شناختم که آدم های خوبی بودند. هرچه بیشتر از اسلام می فهمیدم بیشتر به سوی جذب می شدم.
در ژانویه ی 2003، دوران سختی را سپری می نمودم. ازکار کنار گذارده شده و حقوق بی کاری من تنها کفاف خودم را می کرد و همسر باردار و بچه ی دو ساله داشتم، ماشینم خراب شده و دو هزار دلار خرج تعمیر آن بود. مثل سایرین، در این موقعیت متوجه خداوند شدم. ولی درواقع خدایی نداشتم. در تلویزیون جز شعله های جنگ عراق، و هر ده ثانیه واژه ی جهاد و امام مسجدی که فریاد می زد را می شنیدم. بنابراین دوباره مطالعاتم را پی گرفتم. به سایت های اسلامی سر زده و در خبرنامه هایشان عضو می شدم، و دنبال کسی بودم که با من درباره ی آن حرف بزند. هرچه می خواندم و از سایت ها درمی یافتم یک چیز را می گفتند: به سوی خداوند بازگرد.
یک شب پس از اندیشه ای عمیق و جدی درباره ی اسلام خوابی دیدم. هنوز هم مطمئن نیستم که آن چه بود، اما درباره ی مرد عربی بود که اسمش را نگفت اما به من گفت که به روی به سوی خداوند آورم، و دعا کنم و زندگی ام معنا و مفهوم خواهد یافت. فردای آن شب، شهادتینم را بیان نمودم. روز بعد مسجدی را پیدا کرده، و یک شب برای نماز بدانجا رفتم و دانستم که راه درست و حقیق را در زندگی ام پیدا کرده ام. شب بعد از آن دوباره به آن جا رفته و در بین عده ای هم سن و سال خودم شهادتین را گفته و همانجا شام خوردم. دو روز بعد از ان کارفرمایم به من تلفن نمود و من را به کار دعوت نمود. افزایش حقوق قابل توجه و احتمال قوی برای دریافت ترفیع و پست بالاتر به من پیشنهاد شد. دعا کردم که همسرم نیز به راه راست پا گذارد. اکنون او هم دارد با شتاب به دین اسلام و مسلمان شدن نزدیک می شود. فکر می کنم زندگی من بعد از قبولی از جانب الله و اسلام آوردن من بهبود یافته است. وقتی که همسرم اسلام بیاورد، انشاءالله بچه هایمان را در مسیر درستی تربیت خواهیم کرد.
این داستان اسلام آوردن من است. چیز عجیب و حیرت آوری نیست، اما تجربه ای بسیار زیبا و شخصی بود که می خواستم با شما نیز در میان گذاشته باشم.
والسلام.
ترجمه: مسعود
مهتدین
Mohtadeen.Com
|