[در این مقاله منظور از NOI جمعیت ملت اسلام (عالیجاه محمد) می باشد، که بر خلاف اسمش گروهی است دور افتاده از ملت اسلام.]
بر آئین مسیحیت تعمیدی، در خانواده ی کشیشان و در روستایی در ساحل می سی سی پی بزرگ شدم. وارد دانشکده ی مورهاوس در آتلانتا شده، و با NOI آشنا شدم، اما شانس آن را داشتم که با یکی از مسلمانان اهل تسنن دوست شوم که تفاوت بین NOI و اسلام حقیقی را برای من توضیح داد، و از آگاهی ناچیز اعضای NOI از اسلام واقعی برایم سخن می گفت.
بعدها، پس از آنکه دانشگاه را ترک نموده و مشغول کار شدم، به تحقیق و مطالعه ی ادیان جهان در اینترنت پرداختم. به خاطر طبیعت یکجورهایی علمی که داشتم، درواقع هرگز به دین خاصی پایبند نبودم. همواره بر عدم وجود دلایل علمی برای دین پامی فشردم. شروع نمودم به فهم عمیق تر دین مسیحیت و آن را با شور و انگیزه در دنیای اینترنت مورد مطالعه قراردادم. تناقضات موجود در کتاب مقدس برایم آشکار می شد. با عقیده ی تثلیث به طور علی حده ای مشکل داشتم. اصلاً آن را در کتاب مقدس نمی یافتم. تنها موردی که در انجیل در تأیید آن وجود دارد (1 یوحنا 5:7) است که تاحد زیادی جعلی بود. زمانی که انجیل متی 17- 19:16 را خواندم که عیسی مسیح علیه السلام می فرماید "چرا مرا نیک می خوانید؟" برایم مشخص بود که وی از خوب و نیک دانستن خویش منع می کند و تنها خداوند را خوب و نیک می داند. اما بیشتر مسیحیان می پندارند که آنحضرت در این جا به استهزا صحبت می کند.
آن زمان بود که اقبال به من روی آورد! با ماشینم گوزنی را زیر گرفتم. ماشین تا بیش از یک ماه در تعمیرگاه ماند. طی این مدت، با آنکه بیکار بودم، مقداری پول پس انداز داشتم، بنابراین می توانستم زنده بمانم (دو هم اتاقی هم داشتم). هنوز دسترسی به اینترنت داشتم، تلاش کردم مطالعاتم را بیش تر کنم. با مطالعه ی تناقضات انجیل و سرشت بت پرستانه و بدون نص تثلیث، و بسیاری موارد دیگر، مسیحیت را به عنوان یک دین کنار گذاشته و مردود دانستم.
حتی عیسی مسیح هم چنانچه پیداست این عقاید را نمی آموخت و اعتقاد به خداوند را عرضه می دارد. مدتی را بدون داشتن دین و مذهبی گذراندم، و می پنداشتم که همگی باطل و نادرست هستند.
دوستی داشتم که اندکی تمایلات NOI داشت و می دیدم که چقدر از دین بیزار است، و من تصمیم نداشتم که مانند او باشم.
به اعتقاد من خداوند قلب و ذهن من را باز نگاهداشته بود تا در برابر او دچار قسوت و خشکی نشود، و چنین بود که به مطالعه دین اسـلام روی آوردم.
همه چیز درست به نظر می رسید: دینی عقلانی که به شدت در پی نگاه داشتن ما در مسیر مستقیم است، و با دستآوردهای علمی نیز در تقابل نمی باشد (موعظه گران مسیحی در شهر من خوش داشتند که تعلیم و یادگیری را نکوهش نمایند، گویی خداوند جهالت را بیش تر می پسندد). دین اسلام انگار برای من ساخته شده بود. مسلمان خوب دقیقاً همان نوع شخصیتی بود که آرزوی آن را داشتم.
یک ماه بعد از تحقیق و دعا و نیایش، این نتیجه را حاصل کردم که چنانچه حضرت محــمد صلی الله علیه وسلم پیامبر نمی بود، بنابراین از اساس پیامبرانی در کار نبوده اند.
شبی که داشتم قرآن می خواندم و به آیه ی 21:30 رسیدم، که خداوند خلقتش را بسط می دهد، زمان تصمیم گیری برای من فرارسیده بود. آخر من یک زمانی خودم یک پا ستاره شناس بودم و حالا هم به آن علاقه دارم، و این آیات چون پتکی سنگین بر من فرودآمدند! ترس از خداوند وجودم را فراگرفت، و می خواستم او را بهتر از همیشه عبادت کنم.
والسلام.
ترجمه: مسعود
مهتدین
Mohtadeen.Com