من تغییر دین نداده ام، نه دقیقاً بدان معنا.
من در خانواده ای با پدر و مادر مسلمان به دنیا آمدم. ولی این به معنی مسلمان بودن من نبود. عادت داشتم وقت نماز صبح از خواب بیدار شده و خمیازه کشان ناله و غرولند نمایم، چرا که صدای ساعت زنگدار پدرم آنقدر بلند بود که مرده ها را هم از خواب بیدار می کرد. بقیه ی نمازهایم را هم با عجله می خواندم، چون تلویزیون، فعالیت های دانشگاه و دوستانم که نمی توانستم نادیده بگیرمشان وجود داشت. ماه رمضان روزه می گرفتم، چون خوراکی های موقع افطار به نظر خوشمزه تر می آمد، وقتی گرسنه می ماندم. بعضی وقت ها چند سکه ای را به گدایی می دادم که به شیشه ی ماشینم می زد و من هم بعد از ساعت ها خرید کردن مقداری خرده پول در کیفم بود که سر و صدا می کرد. بله، من همینقدر مسلمان بودم.
در نوزده سال اول زندگی، مثل باد گذشت، بی آنکه در عالم هستی و جهان اطراف تأملی کرده باشم. پدر و مادرم خیلی من را دوست داشتند، مخصوصاً پدرم که هرگز به هیچ یک از چهار دخترش نمی توانست «نه» بگوید. مغز خوبی داشتم که در مدرسه و دانشگاه کمکم می کرد. کمد لباسم پر بود از انواع و اقسام لباس های رنگارنگ و تعداد زیادی کفش که ممکن بود هرگز پایم نکنم.
ازدواج که کردم، خداوند به من یک دختر زیبا عطا کرد. سال بعد، دختر دومم پا به دنیا گذاشت. کم تر از شش ماه بعد از تولدش،، به سینه پهلوی ویروسی مبتلا شد و زندگیم برای همیشه تغییر کرد. روز بیست و یکم ماه رمضان بود و درست قبل از وقت نماز صبح، که او برای آخرین بار در آغوش من نفس هایش را می کشید.
چیزی در زندگی من را برای اندوه، اضطراب و فشار، درد یا بی اعتقادی بعد از آن ماجرا آماده نکرده بود. ما پول آن را داشتیم که او را در بهترین بیمارستان شهر بستری کنیم. او زیر نظر متخصصان اطفال قرار داشت و بیمارستان به مهارت پرستاران خود مباهات می کرد. خانواده ام دور و برم بودند. او می بایست زنده می ماند، نه آنکه بمیرد. مگر جز این بود؟
خشم در من زبانه می کشید. چه کار کرده بودم که مستحق چنین دردی باشم؟ او چه گناهی کرده بود؟ چرا خدا اول او را به من داد و فقط چند هفته که گذشت باز پس گرفت؟ چرا باید او را نه ماه در شکم حمل می کردم و دردهای شکنجه بار و طاقت فرسا را تحمل می کردم، وقتی قرار نبود زنده بماند؟ چرا در سینه ام شیر بود برای نوزادی که قرار نبود دیگر بماند؟
ادامه دارد...
ترجمه: مسعود
مهتدین
Mohtadeen.Com
|