|
|
 |
|
|
شماره مقاله :
|
2053 |
تعداد مشاهده : |
616 |
تاریخ اضافه : |
2012-01-25 |
|
موسی که یکی از رؤسای قبایل زولو در آفریقا میباشد، داستان اسلام آوردن خود را اینگونه بیان میکند: «من در خانوادهای مسیحی به دنیا آمدم؛ پدر، پدربزرگ و نیای بزرگ من همگی کشیش بودهاند اما من به راه آنها نرفته و کشیش نشدم بلکه رئیس قبیله شدم. گاهی اوقات به کلیسا میرفتم اما بیشتر اوقات را به خوشگذرانی و نوشیدن شراب مشغول بودم. روزی به کلیسا رفته بودم و به موعظه کشیش گوش میدادم. بعد از سخنان کشیش، عدهای به جمعآوری اعانه برای کلیسا مشغول شدند. من با خنده به کشیش گفتم: سخنان شما چند دقیقه بیشتر طول نکشید، اما اعانه گرفتن ساعتی طول کشید. راستش را بگویید ما را به خاطر دین به کلیسا میخوانید یا به خاطر پول؟ حاضران خندیدند و کشیش به سؤال من جواب نداد. از آن پس دیگر به کلیسا نرفتم. روزی در خانه آنقدر شراب نوشیده بودم که بیهوش شدم. اعضای خانواده که علت بیهوشی من را نمیدانستند، من را به بیمارستان انتقال دادند. پزشک کشیک در آن روز، پزشکی مسلمان به نام سلمون بود. او دستور داده بود که فوراً من را در یک بیمارستان دولتی بستری کنند و من بعد از به هوش آمدن، بارها چهرة مهربان او را میدیدم که من را معاینه میکرد. بعد از بهبودی تصمیم گرفتم برای تشکر از پزشک به مطب او بروم. در آنجا برای اولینبار سجادهای را دیدم. از دکتر پرسیدم: آن چیست و به چه کار میآید؟ جواب داد: سجاده است، و روی آن نماز میخوانم. در آن لحظه بود که فهمیدم پزشک خوشبرخورد، یک مسلمان است. دکتر از من پرسید: آیا تا به حال قرآن را مطالعه کردهای؟ جواب دادم: خیر، اما چیزهایی در مورد آن شنیدهام. آن آخرین باری بود که دکتر سلمون را دیدم اما بعد از دیدار با او تصمیم گرفتم که به مطالعة قرآن بپردازم. مطالعة قرآن من را به اسلام علاقهمند نمود. در منطقة ما فقط یک مسجد وجود داشت که بعد از کوچ اجباری مسلمانان از آن منطقه تقریباً مخروبه شده بود و فقط یک پیرمرد به نام مولانا در نزدیکی آن ساکن بود و به آن سر میزد. روزی به مسجد رفتم. کف مسجد از گیاه پوشیده شده بود و مولانا در گوشهای به عبادت مشغول بود. نزد او رفتم و از او خواستم که نماز خواندن را به من بیاموزد. او پرسید: مگر مسلمان شدهای؟ گفتم: نه، ولی میخواهم مسلمان شوم. پس از غسل و ادای شهادتین، مولانا نماز خواندن را به من آموخت. بعد از انتشار خبر مسلمان شدن من، پسر بزرگم با عجله نزد من آمد و پرسید: پدر مگر دیوانه شدهای؟ در جواب گفتم: نه، و از همة شما نیز عاقلترم. به خاطر نفوذی که در قبیله داشتم کسی جرأت مخالفت با من را نداشت و من تصمیم گرفتم که آنها را به اسلام دعوت کنم تا هر کس که بخواهد به آن بگرود و در این مورد اجباری در کار نبود. فرزندانم مسلمان شدند و همسرم همچنان بر دین خود باقی ماند اما به دین من و فرزندانم احترام میگذاشت و برای ما طعام اسلامی آماده میکرد. بعد از مدتی تعداد زیادی از افراد قبیلة زولو مسلمان شدند و مسجد کوچک برای عبادت ما کافی نبود. از اینرو تصمیم گرفتیم که مسجدی بزرگ بسازیم. ده سال پس از مسلمان شدن من، همسرم نیز به اسلام گروید. در آن سال به علت خوشحالی از مسلمان شدن همسرم تصمیم گرفتم که به زیارت مکه و مدینه بروم. من خدا را بسیار سپاسگذارم از اینکه اجل ما را به تأخیر انداخت تا ان شاء الله با دین اسلام بمیریم».
مهتدین
Mohtadeen.Com
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|