|
|
 |
|
|
شماره مقاله :
|
2072 |
تعداد مشاهده : |
622 |
تاریخ اضافه : |
2012-01-29 |
|
کشیش مصری اسحاق هلال مسیحه |
|
او در سال 1953 در روستای بیاضیه در استان منیای مصر از یک خانوادة مسیحی ارتدوکس به دنیا آمد. از همان کودکی کینة اسلام و مسلمین را در درون او کاشتند. او به مطالعات دینی روی آورد و از همان اوایل با سئوالات زیادی مواجه شد که کشیشان برای آنها جوابی نداشتند. پدر شنوده که بعد از مرگ پدر کیربس جانشین او شده بود، دو سال پیش از موعد او را به عنوان کشیش منصوب نمود تا او را ساکت کرده و از حمایت از مسلمانان بازدارد و سپس او را به عنوان رئیس کلیسای ساهوج تعیین نمود و او رئیس افتخاری یکی از بزرگترین گروههای تبلیغی مسیحی که در کشورهای عربی شاخههای متعدد دارد، شد. اسحاق هلال میگوید: «پدر شنوده اموال زیادی را برایم میفرستاد تا بدینوسیله از کنجکاوی و تحقیق دربارة اسلام دست بکشم اما نه این اموال و نه منصب جدید من را از تحقیق باز نداشت و اشتیاقم به یافتن حقیقت روزبهروز بیشتر میشد. با تعدادی از مسلمانان بهطور سری ارتباط پیدا کردم و به مقایسة ادیان و مذاهب مختلف پرداختم. در سال 1975 از من خواسته شد که رسالة فوق لیسانسم در رابطه با مقایسة ادیان باشد و استاد راهنمای من، اسقف بحثهای علمی بود. آماده کردن رساله چهار سال از وقت من را به خود اختصاص داد. استاد راهنما از اینکه من در رسالة خود دربارة صحت پیامبری محمد صلی الله علیه و سلم و امی بودن و مژده دادن مسیح u به آمدن او مطالبی را نگاشته بودم به من اعتراض کرد و سرانجام مناقشة ما به کلیسای انگلییکی قاهره کشیده شد و من حدود نه ساعت از رسالهام دفاع کردم. اما پدر روحانی دستور داد که رساله را از من بگیرند و به هیچوجه قائل به پذیرش آن نبود. از آن پس به شدت در مطالعة اسلام کوشیدم ولی از آنجائی که بزرگان مسیحی به شدت من و به ویژه کتابخانهام را زیر نظر داشتند، نمیتوانستم از منابع اسلامی زیادی استفاده کنم. در یکی از روزهای سال 1978 با قطار عازم اسکندریه بودم. من لباس کشیشی و صلیب طلایی به وزن یک ربع کیلو به گردنم آویزان نموده بودم، بعد از رسیدن به اسکندریه سوار اتوبوسی شدم که کودکی با تعدادی کتاب در دست وارد آن شد. او کتابهایی به مسافران میداد تا شاید آنها را بخرند. اما به من که رسید برگشت و کتابی به من نداد. من پسرک را صدا زده و از او پرسیدم: فرزندم، چرا کتابی به من ندادی؟ و او در جواب گفت: شما کشیش هستید و نباید به این قرآنها دست بزنید. پسر ییاده شد و من نیز به دنبال او به راه افتادم. احساس میکردم که باید یکی از آن کتابها را بخرم و سرانجام موفق شدم و کتابچه از پسر بخرم. یکی از آنها جزء سیام قرآن بود. به محض گشودن آن چشمم به آیة ﴿قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ﴾ افتاد، تمام سوره را چندبار خواندم تا اینکه آن را حفظ نمودم. در خود احساس آرامش مینمودم. آن کلمات من را تحت تأثیر قرار داده بودند. در آن هنگام یکی از دوستان کشیشم سر رسید و صدا زد: پدر اسحاق، و من ناخودآگاه به رویش فریاد کشیدم: ﴿قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ﴾. در یکی از روزهایی که در اسکندریه بودم به سمت صندلی اعتراف رفتم تا اعترافات افراد جاهلی را که گمان میکردند بخشش گناهان به دست کشیشان است، بشنوم. زنی انگشت ندامت گزیده جلو آمد و گفت: ای پدر مقدس، من تاکنون سهبار به انحراف کشیده شدهام و اکنون در برابر قداست شما اعتراف میکنم به این امید که گناهان من را ببخشی و قول میدهم که دیگر گناه نکنم. طبق عادت باید کاهن صلیب را به صورت اعترافکننده بکشد و گناهانش را ببخشد. من صلیب را نکشیدم و حتی در آنموقع عبارت ﴿قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ﴾ به ذهنم آمد اما زبانم برای گفتن آن بند آمده بود. من خیلی گریه کردم و با خود گفتم: این بیچاره آمده است که من گناهان او را ببخشم اما گناهان من بدبخت را در روز قیامت چه کسی خواهد بخشید؟ اینجا بود که پروردگار بزرگ را به یاد آوردم. فوراً نزد اسقف رفتم و به او گفتم: «من گناه عامة مردم را میبخشم پس چه کسی گناهان من را خواهد بخشید؟» بیدرنگ جواب داد: پدر روحانی، گفتم: «پدر روحانی را چه کسی خواهد بخشید؟». او عصبانی شد و بر روی من فریاد زد: «تو کشیش دیوانهای هستی؛ ما از ابتدا با انتصاب تو مخالف بودیم و به پدر روحانی نیز گفتیم که مشاغل مهم را به تو نسپارد تا با افکار منحل و اسلامگرایانهات مردم را گمراه نکنی». به دستور پدر روحانی من را در دیر «ماری مینا» زندانی نمودند. چشمانم را بسته بودند و راهبان زیادی در آنجا حاضر بودند. آنان با وجود اینکه میدانستند هنوز مسلمان نشدهام با عصاهایشان من را میزدند و میگفتند: این سزای کسی است که به کلیسا خیانت میکند و دین خود را میفروشد. آنان تمام انواع شکنجهها را در حق من روا داشتند و آثار آن اکنون نیز بر بدنم معلوم است و گواه درست بودن سخنانم است. آنان روزی هفتبار در هنگام نماز راهبان، با عصا بر پشت من میزدند و این عمل آنها نود و هفت روز ادامه داشت. آنان مرا مجبور میکردند که از خوکهایشان محافظت کنم. پس از سه ماه من را پیش بزرگ راهبان بردند، او به من گفت: «فرزندم، خداوند اجر اعمال نیک را ضایع نمیکند، پایدار و صبور باش و هرکه تقوا پیشه کند، خدا راه گشایشی برای او فراهم میکند و از جایی که گمان نمیبرد به او روزی خواهد داد». با خود گفتم: این سخنان از کتاب مقدس و قدیسین نیست. سخنان او من را شگفتزده کرد و شگفتیم زمانی بیشتر شد که بار دیگر او را دیدم و به من گفت: «فرزندم، پند و اندرز من به تو یک راز بود و تا حقیقت آشکار نشده است، آن را برملا نکن». سخنان بزرگ راهبان را نفهمیدم اما زمان زیادی طول نکشید تا خودم با چشمان خود آن را تعبیر کردم. یک روز صبح که میخواستم راهب بزرگ را از خواب بیدار کنم وارد اتاق او شدم و با تعجب مشاهده کردم که آن پیرمرد نورانی با ریشهای سفید و بلند به شیوة مسلمانان نماز صبح میخواند. به سرعت از اتاق بیرون رفته و در آن را بستم تا مبادا راهب دیگری این وضع را ببیند. بعد از مدتی راهب بزرگ نزد من آمد و گفت: «فرزندم، این راز را پوشیده دار خداوند گناهانت را پوشیده دارد. من مدت 23 سال است که اینگونهام، غذای من قرآن و انیس تنهایی من توحید پروردگار است». بعد از مدتی پدر شنوده دستور داد که به کلیسایم بازگردم. سورة اخلاص، صندلی اعتراف و راهب مسلمان مخفی اثر زیادی بر روح و روان من نهاده بودند اما کاری از دستم برنمیآمد. خویشاوندان و نزدیکان من را محاصره کرده بودند و به دستور پدر شنوده از کلیسا ممنوعالخروج شده بودم. یک سال بعد به من دستور داده شد تا همراه عدهای از مبلغین به سودان رفته و مسلمانان فقیری را که نیازمند بودند با اعطای مال و دارایی به مسیحیت دعوت نماییم. در سپتامبر 1979 به دستور پدر شنوده به جنوب سودان رفتیم و براساس تعلیمات او به هر کسی که مسیحیت را میپذیرفت، سی و پنج هزار جنیة مصری میدادیم و سرانجام ما پس از سه ماه توانستیم فقط سی و پنج سودانی را مسیحی نماییم. به دستور پدر مقدس آنها را به مصر دعوت نمودیم تا از دیرها و مقدسات مسیحی در مصر دیدن کنند و ما توانستیم آنها را تحت عنوان کارگر وارد مصر نماییم. پس از اتمام سفر تصمیم گرفتم به میان مسیحیان جدید بروم و از اوضاع آنها باخبر شوم. کابین شماره 14 را با کلید مخصوصی باز نمودم که متعلق به مسیحی جدید عبدالمسیح بود و قبلاً محمد آدم نام داشت. پس از باز نمودن در با کمال شگفتی دیدم که او به شیوة مسلمانان نماز میخواند و هنوز متمسک به آداب اسلامی است. از او پرسیدم: عبدالمسیح، چرا بعد از مسیحی شدنت هنوز مانند مسلمانان نماز میخوانی؟ او جواب داد: «شما با پول و دارائیتان جسم من را خریدهاید ولی قلب و روح و عقل من از خداوند واحد است و آنها را به تمام گنجهای دنیا نمیفروشم. و روبهروی تو گواهی میدهم که خدایی جز الله وجود ندارد و محمد صلی الله علیه و سلم پیامبر خداست». سخنان او نور ایمان را در درون من مشتعل نمود و دیگر بیش از این نمیتوانستم خودم را کنترل کنم و به دین اسلام مشرف نشوم. از آنجایی که من یک کشیش بزرگ و رئیس گروه تبلیغی در آفریقا بودم، اعلان اسلام من برای سایر کشیشان بسیار ناگوار بود و آنان از تمامی حربهها استفاده نمودند تا من را از این عمل باز دارند. گروهی از کشیشها و مطرانها جمع شدند و من را تهدید نمودند که در صورت مسلمان شدن تمام املاک و دارائیهای منقول و موجود من را که در بانک اهلی مصر بود و بر بیش از چهار میلیون جنیة مصری همراه با سه شمش طلا بالغ میشد، از من بازخواهند ستاند و منزلم را نیز که یک ساختمان 11 طبقه در خیابان پورت سعید قاهره با شماره پلاک 499 بود، به نفع خود مصادره خواهند کرد. من از تمامی این اموال چشمپوشی نمودم و هیچ چیز را معادل احساس پشیمانی که هنگام اعتراف آن زن گناهکار به من دست داد، نمیدانستم. پس از اینکه تمامی کوششهای کلیسا بینتیجه ماند و من آشکارا اعلان نمودم که مسلمان شدهام، کلیسا دشمنی اش با من تا حدی بالا گرفت که خون من را مباح اعلام نمود و سه بار از طرف برادر و عموزادههایم ترور شدم و در یازدهم نوامبر سال 1986 بر اثر برخورد گلوله به کلیة چپم در بیمارستان بستری شدم و آن کلیه را بهطور کلی از دست دادم. از آن پس تاکنون پانزده بار زیر چاقوی جراحی رفتهام و اکنون نیز برای بازگرداندن سلامتیام به عمل جراحی پروستات نیازمندم. پدر و مادرم نیز بعد از شنیدن گرویدن من به دین اسلام خودکشی کرده و خود را در آتش سوزاندند. اما من به سوی خدای خود بازگشتهام و در روز قیامت همراه با کشیشان و افراد خانواده در محضر پروردگار خود حاضر خواهم شد».
مهتدین
Mohtadeen.Com
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|