من اهل یکی از کشورهای اروپایی به نام لاتینیا هستم، در آنجا مسیحیت حرف اول را میزند. هر بچهای که متولد میشود از همان روز اول مسیحی قلمداد میشود. هیچ وقت منکر خدا نبودم ولی به مسیحیت نیز اعتقادی نداشتم. وقتی که به کلیسا میرفتم اغلب به کشیش در برگزاری مراسم دعا کمک کرده و همچنین در گروه موسیقی کلیسا آواز میخواندم. خدا را در قلب خود احساس میکردم و همیشه از والدینم میپرسیدم که چرا قبل از اینکه از من بپرسند که آیا میخواهم مسیحی شوم یا نه آیین آبا و اجدادشان را به من تحمیل نموده اند.
تمام آن لحظات را وقتی به خاطر میآورم میبینم که هیچ وقت مسیحی خوبی نبودم و هرگز نتوانستم معنی واقعی این دین را بفهمم، بنابراین در جستجوی چیز دیگری بودم. کتابهای زیادی راجع به مسیحت خواندم و از کشیشها درخواست کمک نمودم. اما هنوز هم میتوانم بگویم که خودم را برتر از آنها میدانستم و به همین دلیل نمیتوانستم خودم را مسیحی بنامم.
زندگی بدون راهنماییهای خداوند خیلی سخت است، و من داشتم کورکورانه و از روی ترس حرکت میکردم. همیشه دنبال خدا میگشتم، و احساس میکردم که او در کنارم است. هر لحظه کمک و پشتیبانی پروردگارم را احساس مینمودم و فکر میکردم دارد با من حرف میزند. میدیدم که چطور مسیر هدایت را به من نشان داده و مرا انتخاب نموده است. خیلی سعی میکردم تا نشانههای او مثل کلمهها بفهمم.
به عنوان اولین فرزند خانواده خیلی از زندگیام راضی بودم. باور داشتم که خداوند زندگیام را محفوظ داشته است، چون دو بار تا مرز مردن رفته ولی سالم ماندم. فقط خدا میداند چه مدت زمان دیگری در این دنیا زنده خواهم ماند. میدانم که هر چه او برای ما مقدر ساخته به نفع ما میباشد و تنها او میداند که چه چیزی مناسب ما است.
دوران دبیرستان تصادف خیلی سختی کردم و وقتی جان سالم به در بردم باورم نمیشد. از آن پس اعتقادم به خدا قویتر شد، ولی با این حال از کلیسا دور ماندم. برای من کلیسا رفتن راهی نبود که توسط آن به خداوند نزدیک شوم.
در جستجوی حقیقت باعث شد تا مسائل معنوی را بهتر بفهمم. راه طولانی را برای یافتن واقعیت پیمودم و باعث شد تا روح و روان خود را از هر ناپاکی خالص نمایم. بعد از رفتن به دانشگاه با همسرم آشنا شدم فکر میکنم آشنایی با او نیز یکی از معجزههای خداوند بود. در ابتدای آشنایی ما اصلاً راجع به مذهب صحبت نکردیم و مشکلی با این موضوع نداشتیم. یک روز او از من خواست تا یکی از بهترین چیزهایی که در زندگیش دارد را به من نشان دهد. وقتی آیه ای از قرآن را برایم خواند اولین بار بود که چنین کلامی را میشندیم و خیلی به آن علاقمند شدم.
همین آیه از قرآن کافی بود تا شروع به خواندن تمام کتابهای اسلامی که میتوانستم گیر بیاورم نمایم. با مطالعهی هر کتاب و هر صفحه از آن تازه متوجه شدم که چه چیزهای باارزشی را در زندگیم گم کرده بودم. خدا از طریق این کتابها با من حرف میزد. بالاخره پاسخ همهی سؤالاتم را پیدا کرده و آرامش را در دورن خود یافتم.
چند ماه قبل مسلمان شدم و این یکی از بهترین تصمیمهای زندگیم است و احساس میکنم تازه به دنیا آمدهام. حالا که بیست و یک سال دارم میبینم که خدا چقدر مرا دوست دارد که چنین هدیهی گران بهایی را نصیب من ساخته است. امیدوارم جهان نیز تغییر نماید چرا که مردم امروزه برای داشتن زندگی بهتر به دنبال آرامش هستند. کشورها در آرزوی صلح و آرامش میباشند ولی حرفی به جز جنگ با هم ندارد. با خدا بودن باعث میشود تا هر کسی سعی نماید آینده ای بدون ترس برای فرزندانش بنا نماید.
مترجم: مسعود
Mohtadeen.Com |