دیروز آلبوم عکس های قدیمی را ورق می زدم و بر روی عکس دوست عزیزم عمر درنگ کردم. تصویری که در عید قربان سه سال پیش با هم گرفته بودیم. در آن لحظه خاطرات آن دسوت عیزی که خداوند هدایت را در قلبش جای داده بود به یادم آمد. خداوند او را به روش عجیبی از تاریکی های گمراهی و توهم خارج ساخت و وارد نور و روشنایی هدایت و علم نمود.
قصد نداشتم داستان توبه ی او را در این مجال تعریف نمایم، که البته ارزش آن را داشت، چرا که در آن عبرت هایی هست که هر کس بشنود نمی تواند از آن ها بگذرد. ولی او مهم ترین بخش آن را برای من تعریف کرده و خودش آن را برای من نقل نمود. در مکان رویدادن این اتفاق وقتی او را در منزلش و کنار آن دریاچه ی خیره کننده و طبیعت چشم نواز در روستای نائيه که یکی از روستاهای سوئد می باشد، در ماه مبارک رمضان چهار سال قبل از این ملاقات کردم. با هم نشستیم و جلسه ای رمضانی به همراه دو برادر دینی دیگر و او برگزار نمودیم.
عمر بیان می دارد: (مدت زیادی قبل از اعلام مسلمان شدن درباره ی اینکه با چه نوع محدودیت هایی روبرو شده و واکنش دیگران به ویژه خانواده ام که من را بر دشمنی و کینه با اسلام و مسلمانان بزرگ کرده اند چه خواهد بود به تردید و دودلی گذشت. ولی بعد از آن بلافاصله تصمیم خود را گرفته و یک روز را برای حضور یافتن نزد امام مرکز اسلامی شهر مجاور مقرر ساخته و در منزل ماندم. در منزل مصمم شدم که این گام را خودم به تنهایی بردارم. بنابراین شروع کردم به بیان شهادتین:
أشهد أن لا إله إلا الله وأشهد أن محمداً رسول الله. به ناگاه صدای اذان را شنیدم که در آپارتمان بلند بود. سپس گفت: روستایی که که در آن ساکن بودم مسجد نداشت و هیچ مسلمانی در آن جا زندگی نمی کرد. نه ایستگاه تلویزیون و نه رادیوی مسلمان آن جا پخش نمی شد. سپس این صدای اذان همچنان بیشتر و بیشتر می گردید. تا آنکه چنان بلند شد که دیگر نمی توانستم تحمل کنم و بیهوش شدم، وقتی بعد از مدتی بیدار شدم خودم را روی زمین دیدم. بی درنگ یقین پیدا کردم که این استواری از جانب خداوند در قلب من صورت گرفته و تاکیدی از جانب اوست بر اینکه آنچه انجام می دهم و قبول این دین عظیم کار درستی است (این اتفاق دلیل مسلمان شدن او نبود و او خود پیشتر خود دین اسلام را پذیرفته بود. این تنها یکی از آثار مسلمان شدن او و تثبیت آن در دل او توسط خداوند بود. والله أعلم).
بازگردیم به آن روز که این عکس را نگاه می کردم. دو روز بعد از آن که عکس ها را نگاه کرده و عمر را به یاد آوردم، قبل از غروب روز هفتم رمضان، به ناگاه موبایل من در بیروت زنگ زد و کسی از پشت خط گفت: الو سلام عليكم من عمر هستم…رمضان بر شما مبارك جناب شيخ.. سبحان الله.
خداه زنده ات نگاه دارد و بر ایمان استوارت سازد برادری عزیز من. همانگونه که تو اتین بنده ی نیازمند را از یادنبرده ای، من نیز تو را در قلب و یاد خود دارم...دوستی گرامی که خداوند بواسطه ی دین اسلام میان ما برادری و صمیمیت ایجاد کرد.
ترجمه: مسعود
مهتدین
Mohtaden.Com
|